نازعات313

آخرین نظرات
نویسندگان

۲۶ مطلب با موضوع «شهدا وایثار گران» ثبت شده است

واکنش‎ها به سخنان حماسی «ام وهب انقلاب اسلامی» ادامه دارد

حجت الاسلام علیرضا پناهیان: وقتی پیام حماسی خانواده شهید کجباف را شنیدم، یاد کربلا و ام وهب افتادم. سر فرزند شهیدش را که دشمنان به خیمه‌گاه انداخته بودند، به میان دشمنان پرتاب کرد و آنان را تحقیر کرد. خدایا این قربانی را با اصحاب ابا عبدالله الحسین(ع) محشور کن که چنین خانواده شجاعی دارد و مایۀ اقتدار جبهه مظلوم مقاومت شده است.


سخنرانی تاریخی و زینب گونه همسر شهید کجباف، شهید دلاور خوزستانی که در دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام ایراد شد، واکنش‎های متفاوتی را به دنبال داشته، به نحوی که در جدیدترین واکنش‎ها، حجت‎الاسلام پناهیان این سخنان را یادآور خاطره ام وهب‎ درمیدان کربلا توصیف کرده است.

 
 
به گزارش رجانیوز، همسر شهید کجباف در ابتدای مراسمی که برای یابود این شهید در اهواز برگزار شده بود، با توجه به درخواست تروریست‎ها برای معاوضه پیکر شهید در مقابله بهایی مشخص، از معامله پیکر شهید با تروریست ها خبر داد و گفت: «هیچگاه به خواسته دشمنان اسلام و شیعیان تن نمی‌دهیم و هیچ یک از اسیران آنها را با پیکر پاک شهیدانمان معاوضه نخواهیم کرد. ما پیکر عزیزمان را در راه خدا داده‌ایم و آنچه را که در این راه دادیم، پس نمی‌گیریم. 
شنیده‌ایم که برای تحویل شهید عزیزمان دشمن پیشنهاد هزینه‌ای گزاف داده است، ولی به عنوان خانواده شهید راضی به این کار نیستیم، حاضر نیستیم حتی یک ریال نیز برای تحویل پیکر پاک شهیدانمان به داعش پرداخت شود، چرا که داعش، این پول را علیه دیگر عزیزان ما به کار خواهد گرفت. اگر بناست پیکر شهید کجباف با گروگان‌های داعش عوض شود یا مبلغی ولو یک دلار از طرف دولت برای بازگشت پیکر شهید به تکفیری ها پرداخت شود تا تروریست ها با این پول علیه شیعه اقدام کنند به هچ وجه راضی نخواهم بود.»پ
 
 
انتشار این سخنان حماسی و شجاعانه همسر شهید کجباف، بازتاب گسترده‎ای در فضای مجازی و محافل مذهبی داشت.

در یکی از این واکنش‎ها حجت الاسلام علیرضا پناهیان متن کوتاهی را به این همسر شهید و خانواده‌اش تقدیم کرد. وی در پیام خود خطاب به همسر و خانواده این شهید نوشت:
« وقتی پیام حماسی خانواده شهید کجباف را شنیدم، یاد کربلا و ام وهب افتادم. سر فرزند شهیدش را که دشمنان به خیمه‌گاه انداخته بودند، به میان دشمنان پرتاب کرد و آنان را تحقیر کرد. خدایا این قربانی را با اصحاب ابا عبدالله الحسین(ع) محشور کن که چنین خانواده شجاعی دارد و مایۀ اقتدار جبهه مظلوم مقاومت شده است. 
جا دارد در تقدیر از این همسر گرامی شهید سروده‌ها سرداده شود و به عنوان الگوی انقلابی‌گری و مجاهدت به تمام جهانیان نشان داده شود. خانواده‌های شهدا همیشه اینچنین تضمین کننده تداوم حماسۀ شهیدان بوده‌اند و خواهند بود و راهی را که پر رهرو خواهد بود، پرفروغ نگه می‌دارند.»

گفتنی است پیش از این نیز خانواده سردار شهید اسکندری که در دفاع از حرم زینب کبری سلام الله علیها در سوریه به شهادت رسیده و سر از بدنش جدا شد، با اعلام درخواستی مشابه، عدم رضایت خود را با پرداخت هر گونه هزینه و یا اسیر برای باز پس گیری پیکر شهیدشان اعلام کرده بودند.
 
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۹:۲۸
امیر مهدوی


همسر شهید مدافع حرم درگفت‌و گوی با کیهان: شهید کجباف گفت: پیکرم بازنمی‌گردد منتظر نباشید

وقتی به محل مصاحبه- منزل شهید- رسیدیم، صدای سخنرانی زینب‌گونه‌ای ما را از حیاط به درون خانه کشاند، ناخودآگاه در طنین کلام باصلابت همسر شهید به جمع بغض‌آلود حاضرین پیوستیم.

فاطمه زورمندهمسر شهید:« مگر نه اینکه اسلام بر حرمت جنازه تاکید دارد، پس این اعمال شنیعی که داعش انجام می‌دهد چه نشانی از اسلام دارد؟ شهید قبل از رفتنش تاکید کرده بود که شاید پیکرم بازنگردد و به دستتان نرسد، اما بدانید این اتفاق به سود مردم ایران است، دیشب با خودم فکر می‌کردم امروز 11 روز است که این اتفاق افتاده، داعش ابتدا با انتخاب نام «دوله الاسلامیه فی عراق و شام» قصد داشت چهره‌ای موجه از خودش بسازد و متاسفانه بسیاری از عوام نیز باورشان کردند، کمک‌های نقدی و غیرنقدی به آنها گسیل داشتند.
دخترم خیلی از بابت رفتارهای مذبوحانه داعش با پیکر پدرش متالم بود. به او گفتم مادر، داعش با این کار کوس رسوایی خود را خواهد نواخت. در کدام آیه و حدیث در اسلام مجوز چنین رفتارهایی با پیکر یک کشته، نه شهید داده شده است؟ هر چند روح و جان ما آزرده می‌شود اما ایمان داریم که این حرکات وحشیانه زمینه‌ساز نابودی و رسوایی آنان در دنیا و برای فریب‌خوردگان آنان خواهد بود، و این اهانت‌ها نه تنها از ارزش‌های شهید نمی‌کاهد بلکه بر مقام و جایگاه او می‌افزاید و روزی فرا می‌رسد که عکس پدرت در جهان منتشر خواهد شد. عزت دست خداوند است و ان‌شاءالله که پیکر این شهید، چهره واقعی آنها را نمایان خواهد کرد و به زودی مردم تمام کشورها از آنان بیزاری خواهند جست و پیروزی از آن ماست. خداوند را شاکریم بابت صبری که عطا فرموده است. اگر نداده بود که همان روز اول از این مصیبت عظمی جان داده بودیم. برای دیگر رزمندگان اسلام و حفظ حریم ناموس خدا دعا کنید، زیرا حرم حضرت زینب در خطر است که اگر خدای ناکرده دستشان به حرم برسد چه جنایت‌ها که انجام نخواهند داد، بهترین جوانان ما آنجا در حال پیکارند.
ما برای اسلام شهیدان بسیاری داده‌ایم ولی به یاد ندارم شهیدی تا این حد در رسانه‌های جهان مطرح شده باشد. این را به خاطر این می‌دانم که او همیشه درپی مخفی کردن خود و اعمالش بود و هیچ‌گاه نمی‌خواست کسی از کارهایش مطلع شود و از ریا بیزار بود و چون نخواست در زمان حیاتش شناخته شود این گونه بعد از شهادتش نامش همه‌گیر شد.
امیدوارم همه آنها که قصد تخریب اماکن متبرکه مسلمین را دارند به آرزوهایشان نرسند.»
بی‌درنگ سخنان رهبر معظم انقلاب به ذهن متبادر می‌شد که فرمودند: «اینکه در کربلا، خون بر شمشیر پیروز شد، عامل این پیروزی حضرت زینب بود و الا خون در کربلا تمام شد؛ آنچه که موجب شد این شکست نظامی ظاهری، تبدیل به پیروزی قطعی شود؛ منش زینب کبری بود.»
صحبت‌هایشان که تمام شد، گونه‌ها اشکبار بود زیرا حاضرین که از خانواده‌های شهدا بودند روزگاری نه چندان دور این بار را بر دوش کشیده بودند. منتظر ماندیم تا مهمانان پس از همدردی با صاحبخانه  منزل شهید را ترک کنند تا با خانم «شاهزاده احمدی‌زاده» همسر  شهید «سرتیپ دوم هادی کجباف» به گفت‌وگویی رو در رو و عمیق در باب همسر شهیدش بپردازیم.
در ابتدا شمه‌ای از زندگی‌نامه شهید کجباف را برای آشنایی مخاطبین بیان بفرمایید.
ایشان متولد تیر1340 در شهرستان شوشتر بود و دوران تحصیلات خود تا دیپلم را نیز در همین شهرستان گذراند. تیر سال 59 برای خدمت سربازی اعزام شد. بعد از اینکه دو ماه آموزشی را در آبادان پشت سر گذاشت به سوسنگرد اعزام شد. در زمان محاصره سوسنگرد آنجا بود و با بالا گرفتن درگیری‌ها به همراه یکی از دوستانش با لباس عربی از طریق رودخانه و کانال‌های اطراف شهر از مهلکه خارج می‌شوند و پیاده خود را به اهواز می‌رسانند. مدتی بعد مجددا اعزام می‌شوند.

تا چه سالی جبهه بودند؟
تا تیر 60 که در جبهه بستان مجروح شد. ظاهرا با دو نفر دیگر پشت خاکریز بودند. یکی از آنها عینک بر چشم داشت.  آقا هادی به او می‌گوید عینکت را در بیاور؛ انعکاس نور باعث می‌شود شناسایی شویم. همین طور هم می‌شود و به سمت آنها شلیک می‌کنند. آن دو نفر شهید و آقای کجباف به شدت مجروح می‌شود. یک ترکش به شکم، یک ترکش به بازو و یک ترکش به لگن و یکی به ساق پا و یک ترکش به اندازه انگشت اشاره  هم به کمر اصابت می‌کند که نوک آن به نخاعش نزدیک می‌شود. درآوردنش هم بسیار دشوار بود، زیرا احتمال فلج شدن و قطع نخاع می‌رفت. به همین خاطر این ترکش تا پایان عمر در بدنش به یادگار ماند.
روند مداوای ایشان در منزل شما چقدر طول کشید؟
تقریبا دو ماه منزل ما بود، با این اوضاع و احوالی که داشت با مینی‌بوس نماز جمعه و بهشت زهرا می‌بردیمش. عاشق شهدا بود. تا همین روزهای آخر هم به فکر برگزاری یادواره برای شهدا و مراسم و زیارت شهدا بود. ما بیش از 500 جلد کتاب در باره شهدا در منزل داریم. خلاصه مقداری که حالش بهتر شد برادر بزرگش که شوهر خواهر من بود آمد دنبالش و او را به شوشتر برد. البته تهران که بود به من گفت دوست دارم مثل شما در آموزش و پرورش مشغول به کار شوم اگر می‌شود پرس و جویی کنید،  ببینید امکانش هست. من هم رفتم امور تربیتی شهریار صحبت کردم و آنها هم موافقت کردند. ذهن خیلی فعالی داشت و باهوش و حافظه‌اش قوی بود. در آزمون گزینش کتبی قبول شد و به مرحله مصاحبه رسید و آنجا هم قبول شد چون آن زمان اوایل انقلاب بود و زمان پاکسازی نیروهایی بود که افکار شاهنشاهی داشتند و امور تربیتی هم جایگاه خاصی داشت و مربی پرورشی از مدیر هم بالاتر بود زیرا می‌رفت تا تفکر طاغوتی حاکم بر فرهنگ مدارس را تغییر بدهد و پایه‌گذار این طرح شهید رجایی بود. یکی از مدارس شهریار را به عنوان محل خدمت هادی انتخاب کردند اما چون هنوز کارت پایان خدمتش را ارائه نکرده بود، شروع به کارش منوط به ارائه کارت پایان خدمت شد به همین خاطر گفت می‌روم شوشتر هم سری به خانواده بزنم و هم کارتم را بگیرم. آذر سال 60 بود که رفت شوشتر. دو، سه روز گذشت و خبری از او نشد، یک هفته، ده روز گذشت باز هم خبری نشد. لاجرم تماس گرفتم منزلشان در شوشتر مادرش گفت هادی خانه نیست. فردا دوباره تماس گرفتم و با او صحبت کردم و گفتم من واسطه کار شما شدم و به آنها قول دادم شما رفتید و خبری نشد. هادی گفت راستش می‌خواستم بیایم ولی خوزستان درگیر جنگ است و باید بروم جبهه. گفتم شما با آن وضعیت؟ گفت فعلا می‌روم بخش فرهنگی سپاه تا بهتر بشوم.
شما تا چه مقطعی ساکن تهران بودید؟
تا بهمن 60 که پدرم فوت کرد، دیگر نمی‌توانستیم تهران بمانیم و  برگشتیم اهواز.  سراغش را که گرفتم دیدم یک نمایشگاه بزرگ برای شهدا برپا کرده، هنوز هم پایش می‌لنگید. سال 60 و 61 تعداد شهدا زیاد بود به طوری که بسیاری از بچه‌های گردان مالک اشتر شوشتر به فیض شهادت نائل شدند، اکثرا دوستان و همشهریان بودند. هادی بیشتر درگیرمباحث و برنامه‌های بزرگداشت شهدا و رسیدگی به مجروحین و دیدار با خانواده‌های شهدا و جانبازان بود. تا سال 61 با سپاه به صورت افتخاری همکاری فرهنگی داشت. اردیبهشت 61  برای ورود به سپاه درخواست رسمی داد. من نیز پس از بازگشت به اهواز در دو مدرسه تدریس عربی داشتم. چون در تهران دوره‌اش را گذرانده بودم.
مقدمات ازدواج شما چگونه شکل گرفت؟
شهریور ماه سال 61 بود خواهر ایشان که زن برادر من بود موضوع خواستگاری را مطرح کرد، چون واقعا همفکر و هم‌عقیده بودیم موافق بودم. ولی خانواده‌ام گفتند این جانباز است و بدنش معلول است تو چطور می‌خواهی با او ازدواج کنی؟ مخصوصا ترکشی که درون کمرش بود خیلی خطرناک بود و هر آن احتمال داشت که فلج شود. برخی دیگر هم از این بایت که پس از ازدواج باید بروم شوشتر زندگی کنم نگران بودند، زیرا با شناختی که از روحیات من داشتند فکر می‌کردند زندگی در شهرستان برایم سخت خواهد بود. شوهرخواهرم که هر دوی ما را می‌شناخت می‌گفت تو نمی‌توانی با این موضوع کنار بیایی مخصوصا که در تهران تحصیل و کار کرده‌ای، اما من به او علاقه‌مند شده بودم و علی‌رغم مخالفت خانواده اعلام کردم افتخار می‌کنم که با یک جانباز ازدواج کنم. اگر در جبهه حضور ندارم دینم را این گونه به اسلام ادا کنم و به خاطر هادی حاضر بودم هر شهری بروم.
درخواست ازدواج از طرف آقای کجباف به خانواده منتقل
شده بود؟
بله، خانواده‌اش فکر نمی‌کردند که من قبول کنم. چون در آن مقطع بین فرهنگ شهرهای مختلف تفاوت وجود داشت و من هم شاغل بودم. خلاصه خواستگاری جمع و جوری برگزار شد و مهریه‌ام را هم سفر به خانه خدا تعیین کردند. با اینکه خانواده‌ام مخالف بودند و می‌گفتند پول و طلا باید باشد اما من زیر بار نرفتم. آقا هادی تازه وارد سپاه شده بود. هنوز حقوق نگرفته بود و برادرانش به او کمک می‌کردند به همین خاطر برای خرید بله‌برون چون می‌دانستم پولی ندارد یک انگشتر خیلی ظریف و دو تا النگوی سبک و  یک روسری و پیراهن خریدم. خوشبختانه به خاطر وضعیت معیشتی مناسبی که در خانواده داشتم از همه لحاظ تامین بودم و نیازی از این بابت احساس نمی‌کردم و دنبال تجملات هم نبودم. هادی نیت کرده بود برای عقد لباس سبز سپاه را بر تن کند. همه با او شوخی می‌کردند که این چه تیپیه و لباس دامادیت کو؟ مراسم عقد بسیار ساده برگزار شد و حتی آرایشگاه هم نرفتم و با یک لباس ساده که لباس عروس جاری‌ام بود، در منزل برای عقد مهیا شدم. خطبه عقد ما را نیز علامه شیخ محمدتقی شوشتری(ره) جاری کرد.
خانه ما اهواز و خانه آقا هادی شوشتر بود. به همین خاطر معمولا پنج‌شنبه و جمعه‌ها به منزل ما می‌آمد.
از ویژگی‌های اخلاقی ایشان بگویید.
کم‌رو و کم‌حرف بود. بسیار سنجیده سخن می‌گفت. شوخی بی‌مورد نمی‌کرد.  وقار و صلابتی که داشت باعث می‌شد همه در حضور او به خود اجازه ندهند کار سبک و سخیفی انجام دهند.
مراسم ازدواجتان چه وقت و چگونه برگزارشد؟
دو بار مراسم عروسیمان به دلیل فوت دو تن از اقوام عقب افتاد. تا اینکه اسفند سال 61 عملیات شد و هادی بارش را بست و رفت جبهه. فرودین 62 وقتی از جبهه برگشت یک جشن ساده را ترتیب دادیم و به خانه هادی رفتم؛ حقوقش آن موقع دو هزار و 500 تومان بود. به رسم قدیمی‌ترها مادرم کلی ظرف و ظروف برایم جمع‌آوری کرده بود، هادی گفت: من کت و شلوار نمی‌پوشم ولی مادرم برایش تهیه کرد چون پدرم تازه فوت کرده بود مادرم خیلی دستش باز نبود؛ اما در حد توان و حتی بیشتر تامین کرد. آقا هادی هم یک پنکه دستی و موکت نمدی تهیه کرد و یکی از اتاق‌های منزل پدرش را سفیدکاری کردند و زندگیمان را آنجا شروع کردیم. مثل الان نبود که حتما فلان قالی و فلان یخچال و ... باشد. زمان جنگ بود. برادرم که شوهرخواهر آقا هادی بود وقتی اتاقمان را دید که خیلی خالی است ناراحت شد و یک دست سرویس خواب از اهواز برایمان خرید و اتاقمان را پرکرد. سه سال از ازدواجمان گذشته بود ولی ما کولر گازی نداشتیم، اوایل یخچال هم نداشتیم و از وسایل مادر شوهرم استفاده می‌کردیم. اما زندگی با سه برادر شوهر آن هم برای من که معتقد به حجاب کامل و چادر و روسری بودم در گرمای طاقت فرسای خوزستان بسیار سخت بود. پانزده روز بعد از عروسی به جبهه برگشت. و من با آن همه فعالیت اجتماعی در شهری دیگر دور از همسر بسیار تنها شده بودم، مدتی که گذشت به او گفتم: مگر قول نداده بودی مرا به تعاون سپاه ببری؟ هادی گفت: کار واسه چیته! و به طرق مختلف رد می‌کرد تا اینکه 12 بهمن 1362 خداوند فاطمه را به ما عطا کرد. فاطمه به لحاظ قوای بدنی بسیار ضعیف بود. زیرا در دوران بارداری هم دور از خانواده‌ام بود و هم همسرم حضور نداشت که نیازهای تغذیه‌ای و روحی من را تامین نماید. زایمان بسیار سختی داشتم و دوماه زمین‌گیر شدم.
عکس العمل آقای کجباف از دیدن فرزند اولش چه بود؟
فاطمه یک ماهه بود که هادی آمد، آن هم به خاطر اینکه دچار موج گرفتگی شده بود. حالت روحی و روانیش بسیار آشفته بود و لذت پدر بودن و نوزادی فاطمه را درک نکرد. به خاطر موج انفجار به شدت عصبی شده بود. ایشان 9 بار در جنگ مجروح شد ولی بدتر از همه موج گرفتگی بود که دو بار برایش اتفاق افتاد. دیگر به من و فرزندش ابراز احساسات نمی‌کرد و این برایم بسیار زجر آور بود، با کلی قرص و دارو بهبود پیدا کرد ولی بازهم دنبال برگشتن به جبهه بود و دست‌بردار نبود. 18 بهمن 63 سجاد هم به دنیا آمد و دو بچه در یک اتاق کوچک  و با آن شرایطی که توضیح دادم و کار در منزل را هم اضافه کنید. اما با این وجود 10 درصد فکر خودم و بچه‌ها بودم 90 درصد فکر هادی، خیلی دوستش داشتم و طاقت دوریش را نداشتم و زجر می‌کشیدم و چشم انتظار خبر سلامتیش بودم. بعضی وقت‌ها با خودم می‌گفتم نکند این علاقه شرک باشد.
هر 10-12 روز که یکی از بچه‌های جبهه بر می‌گشت یک کاغذ کوچک می‌نوشت و به آنها می‌داد که رویش نوشته بود «سلام، حالم خوب است، سلام برسان، هادی کجباف».  همان کاغذ را می‌بوسیدم و می‌گذاشتم روی چشمانم و با همین تکه کاغذ زندگی می‌کردم. (و اینجاست که گویی تمام خاطرات برایش زنده می‌شود و سیل اشک امانش نمی‌دهد، لیلای قصه ما امروز طعم فراق همیشگی مجنونش را می‌چشد ...) در همه دورانی که بچه‌ها شب نمی‌خوابیدند. مریض می‌شدند. تب می‌کردند. دندان در می‌آوردند،  دست تنها بودم. فاطمه تقریبا بدون پدر بزرگ شد، اما با این وجود بسیار پدرش را دوست دارد، هادی وقتی به منزل می‌آمد به خاطر موج گرفتگی و شهادت همرزمانش همیشه غمگین بود و من به جای انتظار محبت باید او را رو به راه می‌کردم و به او روحیه می‌دادم و دیگر مجالی برای طرح شکایت و گزارش احوالی که بر ما می‌گذشت نبود به همین خاطر او از اوضاع خانه بی‌خبر می‌ماند. نه در این سال‌ها بازار رفتیم، نه پارک، نه مسافرت.
درطی این سال‌ها هیچ تغییری در وضعیت معیشتی شما رخ نداد؟
سجاد شش ماهه بود که محمد را باردار شدم، چرا یک جابجایی صورت گرفت یکی از برادر شوهرهایم منزل خرید و از خانه پدرشوهرم رفت و ما در نیم پلاکی مجزا که در آن سوی حیاط بود ساکن شدیم و کولری خریدیم و شرایط اندکی بهبود یافت. باورتان نمی‌شود  گاهی اوقات که خسته می‌شدم فاطمه را دریک دست و سجاد را در دست دیگر ساک بردوش و چادر به دندان با وجود بارداری به منزل خواهرم می‌رفتم، هشت ماهه باردار بودم که هادی یک سر آمد منزل، گفتم: اگر اجازه بدهید برای وضع حمل بروم اهواز پیش خانواده‌ام و ایشان هم موافقت کردند. فروردین 65 محمد به دنیا آمد و تا چهار روز بعد از زایمان هیچ کس خبری از ما نداشت. تا اینکه مادر شوهرم آمد اهواز. گفت: «قدم نو رسیده و قدم باباش مبارک!» این را که گفت مادرم با تعجب پرسید: «برای هادی اتفاقی افتاده؟» گفت: «خدا رحم کرد، ترکش به سرش خورده الان هم بیمارستان است» داشتم از حال می‌رفتم فقط پرسیدم زنده است.
کجا مجروح شده بودند؟
ظاهرا عملیاتی انجام می‌دهند و 50-60 نفر از بچه‌های ما را عراقی‌ها اسیر می‌کنند و می‌برند جلو و بعد هادی را اسیر می‌کنند. این روایتی است که از زبان دیگران نقل می‌کنم و از زبان خودش نشنیدم. وقتی عراقی‌ها دارند او را می‌برند گودالی جلویشان پدیدار می‌شود. ایشان هم با سرعت نارنجکی را از کمر یکی از عراقی‌ها باز می‌کند و ضامنش را کشیده و خودش را درون گودال می‌اندازد و عراقی‌ها کشته می‌شوند. ولی خودش دچار موج گرفتگی می‌شود و پرده گوشش پاره می‌شود. با این وجود اسلحه و خشاب‌ها را بر می‌دارد و می‌رود به سمت بچه‌هایی که اسیر کرده‌اند پشت خاکریز کمین می‌کند و نگهبان اسرا را می‌کشد و رزمنده‌ها را آزاد می‌کند و آنها متوجه می‌شوند که از گوشش خون می‌آید واعزامش می‌کنند تهران و رزمنده‌هایی که بر می‌گردند به شوشتر ماجرا را تعریف می‌کنند و این اتفاق دقیقا روزی رخ می‌دهد که محمد به دنیا آمد، از راه بینی مغزش را عمل می‌کنند و وقتی حالش بهتر می‌شود با خانواده‌اش تماس می‌گیرد که به خانواده‌ام در اهواز سرکشی کنید.
دیدار پدر و محمد کی میسر شد؟
وقتی محمد 45 روزش بود هادی برگشت. البته در فاصله عمل دومی که داشت از دکترش اجازه گرفته بود. به اندازه یک ساعت ما را دید و دوباره رفت تهران برای عمل تا دو سه هفته بعد که ما را برد شوشتر، دیگر اجازه نداشت به جبهه برگردد. زیرا مغزش تحت عمل قرار گرفته بود. در شوشتر در کارهای شهری سپاه مشغول شد.در همان سال یک تکه زمین به پاسدارها فروختند و ما هم خریدیم و هادی مشغول ساختن خانه شد و با کارگرها کار می‌کرد. بهش می‌گفتم آفتاب داغ خوزستان برایت مضر است اما او کار خودش را می‌کرد. حتی بعد از کارگرها هم می‌رفت ادامه کارها را انجام می‌داد. سال 65 جنگ به اوج خودش رسیده بود. ساختن خانه را نیمه تمام گذاشت و رفت جبهه. دوست بزرگواری دارد به نام «حسین ارجمند» که ایشان ادامه کار را انجام داد و بر کارها نظارت کرد. تابستان 66 بود که خانه تکمیل شد و ما را به آنجا منتقل کرد و مجدد رفت جبهه. به خاطر هزینه‌های خانه و حقوق پایین و قسط کولر و یخچال و قالی از لحاظ مالی خیلی شرایط بدی داشتیم. محمد شش ماهه بود که آقا هادی مجددا به جبهه رفته و در منطقه حلبچه شیمیایی شد، اخیرا که مجروح شد و از ریه‌اش نمونه‌برداری کردند جواب پاتولوژی گفت هنوز آثار شیمیایی در بدنش وجود دارد و زخم‌هایی خود به خود در صورتش پدیدار می‌شد، یک بار هم تیر به قوزک پایش اصابت کرد و مجروح شد. گاهی اوقات هم به ما نمی‌گفت و این اوضاع تا پایان جنگ ادامه داشت...          
ادامه دارد



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۴۹
امیر مهدوی

متن تقدیمی حجت‌الاسلام پناهیان به همسر شهید «مدافع حرم»

حجت‌الاسلام پناهیان در یادداشتی خطاب به همسر شهید هادی کجباف می‌گوید: به یاد «ام‌وهب» افتادم که دشمنان را تحقیر کرد. جا دارد در تقدیر از این «زن» سروده‌ها سر داده شود و به‌عنوان الگوی انقلابی‌گری به جهانیان معرفی شود.

متن تقدیمی حجت‌الاسلام پناهیان به همسر شهید «مدافع حرم»

به گزارش پایگاه اینترنتی بسیج، در پی سخنان حماسی همسر شهید «هادی کجباف» که تروریست‌های تکفیری برای عودت پیکرش شرط تعیین کرده بودند، حجت الاسلام علیرضا پناهیان متن کوتاهی را به این همسر شهید و خانواده‌اش تقدیم کرد:


«وقتی پیام حماسی خانواده شهید کجباف را شنیدم، یاد کربلا و ام‌وهب افتادم. سر فرزند شهیدش را که دشمنان به خیمه‌گاه انداخته بودند، به میان دشمنان پرتاب و آنان را تحقیر کرد. خدایا این قربانی را با اصحاب اباعبدالله الحسین(ع) محشور کن که چنین خانواده شجاعی دارد و مایه اقتدار جبهه مظلوم مقاومت شده است. جا دارد در تقدیر از این همسر گرامی شهید سروده‌ها سر داده شود و به‌عنوان الگوی انقلابی‌گری و مجاهدت به تمام جهانیان نشان داده شود. خانواده‌های شهدا همیشه این‌چنین تضمین کننده تداوم حماسه شهیدان بوده‌اند و خواهند بود و راهی را که پررهرو خواهد بود، پرفروغ نگه می‌دارند».

گفتنی است همسر این شهید در ابتدای مراسمی که برای یادبود این شهید در اهواز برگزار شده بود، با توجه به قرارداشتن پیکر شهید در دست تروریست‌های تکفیری از نارضایتی خود از معامله پیکر شهید با تروریست‌ها خبر داد و گفت: «هیچ‌گاه به خواسته دشمنان اسلام و شیعیان تن نمی‌دهیم و هیچ‌یک از اسیران آنها را با پیکر پاک شهیدانمان معاوضه نخواهیم کرد. ما پیکر عزیزمان را در راه خدا داده‌ایم و آنچه را در این راه دادیم، پس نمی‌گیریم.

«شنیده‌ایم که برای تحویل شهید عزیزمان دشمن پیشنهاد هزینه‌ای گزاف داده است، ولی به‌عنوان خانواده شهید راضی به این کار نیستیم، حاضر نیستیم حتی یک ریال نیز برای تحویل پیکر پاک شهیدانمان به داعش پرداخت شود، چرا که داعش، این پول را علیه دیگر عزیزان ما به کار خواهد گرفت. اگر بناست پیکر شهید کجباف با گروگان‌های داعش عوض شود یا مبلغی ولو یک دلار از طرف دولت برای بازگشت پیکر شهید به تکفیری‌ها پرداخت شود تا تروریست‌ها با این پول علیه شیعه اقدام کنند به هچ وجه راضی نخواهم بود».

 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۷:۵۶
امیر مهدوی


به یاد شهید محمد قاسم پرنده


در تیر ماه ۱۳۳۹، محمد قاسم در روستای برف انبار به دنیا آمد. تلاش و مبارزه با مظاهر دنیا را از همان کودکی آغاز کرد و با آغاز عبادت عاشقانه اش در همان سنین، گام هایش را یکی پس دیگری و آن قدر استوار برداشت که همه را مبهوت خودش کرد. او پس اتمام تحصیلات اپتدایی، و هم زمان با تحصیل در روره ی راهنمایی، به کار در یک کارگاه کابینت سازی مشغول شد و در کنار آن، لحظه ای از انجام فعالیت های مبارزاتی و انقلابی غافل نشد. پس از پیروزی انقلاب، به خیل بسیجی ها پیوست و با رها کردن کار، به خیل پاسداران انقلاب پیوست. حضور محمد قاسم در پادگان شهید بهشتی و فعالیتش به عنوان مربی آموزشی نظامی، و نیز تلاش وصف ناپذیرش در ما موریت های امنیتی در استان سیستان و بلوچستان، از او رزمنده ای خستگی ناپذیر و شجاع ساخت.


محمد قاسم در دفعات متعدد که به جبهه اعزام شد، کوله باری از تجربه را کسب کرد و در کنار آن پله های معنویت را یکی یکی پشت سر گذاشت تا اینکه سرانجام، در سال ۱۳۶۲، در حالی که معاونت یک گردان را بر عهده داشت، در ارتفاعات پنجوین عراق توسط نیروهای کماندوی گاردریاست جمهوری عراق که برای جلوگیری از سقوط شهر پنجوین وارد منطقه شده بودند، به شهادت رسید. پیکر مطهر شهید محمد قاسم پرنده پس از این که چند روز در ارتفاعات مشرف بر شهر پنجوین ماند، به عقب منتقل شد و سپس در روستای زادگاهش به خاک سپرده شد.

وصیت نامه

                                                                                   بسم الله الرحمن الرحیم


ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا با احیاء عند ربهم یرزقون

  البته مپندارید شهیدان راه خدا مرده اند، بلکه زنده اند و به حیات ابدی مشغول اند و در نزد خدای متنعم خواهند بود. و در جای دیگر از قرآن می فرمایند: ((ان الله اشتری من الومنین انفسهم…)) خدا جان مال اهل ایمان را به بهای بهشت خریداری کرده، آنان که در راه خدا جهاد می کنند تا دشمنان دین را به قتل برسانند و یا خود کشته شوند. این وعده ی قطعی خداوند است که در تورات و انجیل و قرآن آمده و از خدا با وفاتر کیست؟ ای اهل ایمان شما به خود در این معامله بشارت دهید که این معاهده با خدا حقیقت سعادت و پیروزی بزرگی است.

ای جوانان، نکند در رخت خواب ذلت بمیرید که حسین(علیه السلام) در میدان نبر شهید شد. ای جوانان، مبادا در غفلت بمیرید که علی( علیه السلام) در محراب عبادت شهید شد. مبادا در راه بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین( علیه السلام)، با هدف شهید شد.

 ای مادران، مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردا در محضر خدا جواب زینب را بدهید که داغ ۷۲ شهید را تحمل نمود. همه مثل خاندان وهب جوانانتان را راهی جبهه نبرد  کنید. و اگر جسد فزندتان پیدا نشد ناراحت نشوید؛ زیرا مادر وهب فرمود: سری را که در راه خدا داده ام، پس می گیرم و…

  برادران، استغفار و دعا را از یاد نبرید که بهترین درمان برای تسکین دردهاست و همیشه به یاد خدا باشید و در راه او خدا قدم بردارید و هرگز دشمنان بین شما تفرقه نیندازند و شما از روحانیت متعهد جدا نکنند. اگر چنین کرید، روز بدبختی مسلمانان و روز جشن ابر قدرت هاست. حضورتان را در جبهه های حق علیه باطل ثابت نگه دارید.                                         

    و اما شما ای پدر عزیز و مهربانم شما برای من خیلی زحمت کشیده اید و من برای شما کاری انجام ندادم. امیدوارم با رفتن به جبهه توانسته باشم کاری انجام داده باشم. پدر جان، برای شهادت من ناراحت نباشید؛ زیرا ضد انقلاب شاد می شود. پدر جان، باید افتخار کنید که فرزندتان توانسته در جبهه های حق علیه باطل شرکت کند و در راه خدا این سعادت را پیدا کرده و شهید شده است                                                    

ای مادر اگر شهید شدم، برایم گریه نکنید. می دانم که برای من خیلی زحمت کشیده ایدو بیدار خوابی های فراوانی متحمل شده اید ومن نتوانستم محبت های شما را جبران کنم، اما امیدوارم در جبهه بتوانم کار مفیدی انجام دهم. مادر مهربانم برای من گریه نکن و افتخار کنید که توانسته اید فرزندتان را به اسلام هدیه دهید.

  و اما شما برادران، از شما می خواهم همیشه در صحه یاشید، گوش به فرمان رهبر انقلاب باشید و سخنان رهبر عزیز را به خاطر بسپارید و به آن ها عمل کنید.

 از تفرقه بپرهیزید و با مردم باشید. برخوردتان با یکدیگر و با مردم خوب باشد. سعی کنید حسین وار زندگی کنید و حسین گونه باشید. جز حق چیز دیگری نگویید و برای پیروزی اسلام دعا کنید. برای نابودی تمام جهان کفر دعا کنید. برای باز شدن راه کربلا و پیروزی رزمندگان نیز دعا کنید.                                                        

سخنی با خواهران، شما ای خواهران عزیز حجاب اسلامی را رعایت کنید. زینب وار زندگی کنید برای امام امت، برای پیروزی رزمندگان اسلام و برای برافراشته شدن پرچم اسلام بر تمام کاخ های ستم دعا کنید


منبع : پایگاه ایثار وشهادت



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۸:۱۳
امیر مهدوی

خالد اسلامبولی با تکبیر و فریاد «منم قاتل فرعون» با بی دادگاه نظامی مصر مواجه شد و سرانجام نیز به حکم این بی دادگاه به جوخه اعدام سپرده شد و شربت شهادت نوشید


نوید شاهد/ روز 14 مهر 1360 ، خالد اسلامبولی و سه همرزمش ، دست به اعدام « انور سادات »رییس جمهور خائن مصر ، زدند. این مجاهدان ، بلافاصله پس از اعدام فرعون مصر دستگیر شده و مورد بازجویی و شکنجه قرار گرفتند و چند ماه بعد ، در بی دادگاه رژیم «مبارک» حکم اعدام خود را دریافت کردند.
خالد بن احمد شوقی اسلامبولی یک افسر مصری و عضو گروه جهاد اسلامی مصر بود که به همراه تنی چند از همرزمان مسلمانش در روز ۶ اکتبر ۱۹۸۱ انور سادات رئیس آمریکایی رژیم مصر را روانه جهنم کرد.
او در سال ۱۹۵۵ میلادی در مصر متولد شد. و در مدرسه فرانسوی «نوتردام» قاهره تحصیل کرده، سپس به ارتش مصر پیوست. او در سن ۲۰ سالگی با درجه ستوانی در واحد توپخانه ارتش مصر مشغول خدمت شد.خالد اسلامبولی مدتی با جنبش اسلامی «الجهاد» که مخفیانه فعالیت می کرد همکاری داشت.
او پس از برنامه ریزی دقیق در روز ۶ اکتبر ۱۹۸۱ (۱۴ مهر ۱۳۶۰) هنگامی که واحدهای ارتش و نظامیان کشور مصر در سالگرد جنگ رمضان در برابر انور سادات رژه می رفتند، در ساعت ۱۲:۴۰ به همراه چند همرزمانش به جایگاه مخصوص حمله کرد. در این حمله علاوه بر انور سادات فرعون مصر، ۵ نفر دیگراز مقامات رژیم او نیز کشته شدند. ۲۸ نفر از جمله ۱۴ افسر آمریکایی نیز زخمی شدند.
خالد اسلامبولی به همراه سه تن از همرزمانش دستگیر و روانه زندان شدند. او و سایر متهمان در قفس های فولادی در دادگاه شرکت می کردند. وی طی جلسات محاکمه خود انگیزه اش را از قتل انور سادات، بستن پیمان سازشکارانه کمپ دیوید اعلام کرد که خیانتی بزرگ به آرمان رهایی فلسطین بود.
سرانجام خالد اسلامبولی در ۱۵ آوریل ۱۹۸۲ (۲۶ فروردین ۱۳۶۱) به اعدام محکوم شد و حکم اعدام وی در آوریل ۱۹۸۲ به مرحله اجرا گذاشته شد و به شهادت رسید.
وصیت نامه شهید خالد الاسلامبولی
پدر، مادر، خواهران و برادر عزیزم محمد!
السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
بر شما باد التزام به احکام اسلام و عمل به قرآن و ترس از خداوند. من شما را به اطاعت از دستورات خداوند دعوت می کنم. امیدوارم به خاطر مشکلاتی که شما را دچار آنها می کنم، مرا ببخشید و مورد عفو قرار دهید.
خداوند ما را برای شهادت در راه خود انتخاب و هدایت کرد و ان شاء الله ما و شما را در بهشت در کنار یکدیگر جمع خواهد کرد.
حاکم جامعه ما طغیان کرده و جباری را پیشه خود ساخته است. امت اسلامی راهی برای خلاصی از او ندارد مگر با قتل او ...
مادرم! ناراحت نباش، چون ما به اذن خداوند در زمره شهدا هستیم. نامه من زمانی به شما خواهد رسید که در دنیای آخرت قرار داریم.
خواهرم انسیه و سمیه و برادرم محمد را به خداوند می سپارم. مبلغ پولی که نزد خواهرم انسیه است، بین فقرا و مساکین تقسیم شود و فرزندانش فاطمه و مروه با تربیت اسلامی و مقید به دستورات شرعی تربیت شوند.
ما با هم تصمیم گرفتیم که فرعون مصر را به قتل برسانیم تا شاید خداوند به خاطر این کار، ما را از ننگ دوستی باصهیونیست ها که دامن ما را گرفته و فساد روحی و اخلاقی سادات و همسرش را در جامعه علنی ساخته است نجات بخشد.
اشهد انّ لا اله الا الله و اشهد انّ محمّدا رسول الله

شهدایی که مبارک مزارشان را پنهان کرد

رژیم نامبارک مصری از دادن اجساد این 5 نفر به خانواده هایشان خودداری کرد و آن ها را به طور پنهانی در گورستان ناشناسی به خاک سپرد و تا همین امروز نیز محل دفن این شهیدان ناشناس است.

.


شهدایی که مبارک مزارشان را پنهان کرد

محمد انور سادات و محمد حسنی مبارک ، فراعنه اسبق و سابق مصر ، دقایقی قبل از آغاز عملیات شهید خالد اسلامبولی

شهدایی که مبارک مزارشان را پنهان کرد

اولین ثانیه های آغاز عملیات اعدام فرعون مصر

شهدایی که مبارک مزارشان را پنهان کرد

شهید خالد اسلامبولی و یارانش ، جایگاه فرعون مصر را به گلوله می بندند

شهدایی که مبارک مزارشان را پنهان کرد

شهید خالد احمد شوقی اسلامبولی(طراح و رهبر عملیات اعدام فرعون مصر)

شهدایی که مبارک مزارشان را پنهان کرد

شهید حسین عباس محمد(از مجریان عملیات اعدام فرعون مصر)

شهدایی که مبارک مزارشان را پنهان کرد

شهید عطاطایل حمید (از مجریان عملیات اعدام فرعون مصر)

شهدایی که مبارک مزارشان را پنهان کرد

شهید عبدالحمید عبدالسلام عبدالعال(از مجریان عملیات اعدام فرعون مصر)

 


 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۴۹
امیر مهدوی
به مناسبت سالروز شهادت «خالد شوقی اسلامبولی»؛

آخرین تقاضای خالد اسلامبولی قبل از اعدام چه بود؟

خالد تقاضای فرصت برای دو رکعت نماز کرد تا به استقبال شهادت برود. زمانی که مأموران قصد بستن چشم‌های آنان را داشتند، فریادشان بلند شد: «اشهد أن لا اله ‏الا الله و اشهد أن محمد رسول ‏الله» و فرمان آتش صادر شد.


خالد در دادگاه فریاد می‌کشید «انا خالد اسلامبولی، انا قاتل السادات، انا قاتل الفرعون، انا قاتل الطاغوت فی سبیل الله». متهمان دیگر نیز با صدای بلندِ الله اکبر گفته‌های او را تأیید می‌کردند.

همه ساله نیروهای مسلح مصر، روز 6 اکتبر، در شهر مصر به مناسبت سالگرد عبور واحدهای رزمی آن کشور از کانال سوئز که در سال 1973 صورت گرفته است رژه بزرگی انجام می‌دهند. هر چند در آن سال اسرائیلی‌ها موفق شدند که جنگ اکتبر را به نفع خود تمام کنند، اما موفقیت نیروهای مصری در شکستن خط دفاعی بارلو در صحرای سینا باعث شد که از بی اعتباری حاصل از جنگ در برابر ارتش صهیونیستی نجات یابد. سالگرد این روز در سال 1981 که مصادف با روز عید قربان بود، برای انور سادات رئیس جمهور مصر (که در جریان معاهده کمپ دیوید پیمان صلح و به رسمیت شناختن رژیم غاصب اسراییل را امضا نمود) به عنوان یکی از خطیرترین روزهای زندگی‌اش به شمار می‌رفت، چرا که با برگزاری رژه، هم جشن عید قربان را بر پا می‌داشت و هم خاطره پیروزی 6 اکتبر را بزرگ می‌شمرد.
محل رژه در خیابان شش ردیفه‌ای بود که از برابر جایگاهی که نزدیک ساختمان هرم مانندی که به یادبود سرباز گمنام مصری ساخته شده بود، می‌گذشت. نیروهای مسلح، برای انجام رژه آن روز، انواع و اقسام سلاح‌های مدرن را، از جمله تانک‌های «ام 60» امریکایی، کامیون‌های نفربر روسی، تفنگ‌ها و توپ‌های ساخت کره جنوبی در نظر گرفته بود. این مجموعه با بسیاری از سلاح‌های آتشین دیگر، اجزای کارناوال عظیم نظامی انور سادات را تشکیل می‌داد.


اعدام دیکتاتور مصر در روز عید قربان
در ساعت دوازده و چهل دقیقه که تقریباً نیمی از رژه تمام شده بود، ناگهان مقابل جایگاه، کامیونی که یک تفنگ 130 میلیمتری ضد تانک روسی را یدک می‌کشید توقف کرد. رانندگان دیگر که تصور کردند مشکل مکانیکی برای آن به وجود آمده، مسیر خود را کج نمودند و از پهلوی آن عبور کردند. لحظاتی بعد 3 مرد مسلح از عقب کامیون، بیرون پریدند و جایگاه را به رگبار بستند. چهارمین مرد مسلح، از صندلی جلو کامیون پیاده شد و یک نارنجک به داخل جمعیت انداخت که عمل نکرد، نارنجک دوم پرتاب شد، باز هم عمل نکرد. شخصی که نارنجک‌ها را پرتاب کرده بود به طرف کامیون برگشت و تفنگ اتوماتیک خود را برداشت و شروع به شلیک گلوله‌ها به سمت جایگاه کرد. 3 مرد دیگر هم از عقب کامیون پایین پریدند و به او پیوستند و جایگاه را در حالی که فریاد می‌زدند «زنده باد مصر» به رگبار بستند.


در این حمله، انور سادات بشدت زخمی شد و با بالگرد نظامی به بیمارستان معادی برده شد. در این حمله 5 نفر کشته و 28 نفر زخمی شدند که 4 نفر آمریکایی نیز بین آنان دیده می‌شد. سادات در بیمارستان در حالت کما به سر می‌برد و خون از دهانش بیرون می‌زد. گلوله‌ها و ترکش‌ها جانب چپ سینه او را شکافته بودند. گردن و زانوها و کمر او بشدت مصدوم شده بود و قبل از آن که اقدام پزشکی روی سادات انجام بگیرد، به هلاکت رسید. در گزارش پزشکی که بعداً پخش شد، اعلام گردید که مرگ سادات در ساعت چهارده و چهل و پنج دقیقه بعد از ظهر روز سه شنبه 14 مهر 1360 و به سبب شوک شدید و خونریزی داخلی در ناحیه سینه و پاره شدن شش چپ و شریان‌های اصلی قلب اتفاق افتاده است.
بیوگرافی خالد اسلامبولی، رهبر اعدام کنندگان سادات


ستوان خالد احمد شوقی اسلامبولی رهبری اعدام کنندگان انور سادات را بر عهده داشت. او در سال 1957 در منطقه «ملوی» از توابع استان الصید مصر به دنیا آمده بود. خالد در خانواده خود یک برادر وچهار خواهر داشت. پدر وی احمد شوقی وکیل حقوقی یک شرکت بود و مادرش قدریه علی یوسف نام داشت. خانواده اسلامبولی، خانواده‌ای در وهله اول تحصیل‌کرده و آگاه به شرایط آن روز مصر و در درجه دوم، مبارز به شمار می‌رفتند. خالد نیز که پس از رد شدن در امتحان ورودی برای خلبان شدن، به مدرسه عالی توپخانه پیوسته بود، در سال 1978با رتبه ممتاز فارغ التحصیل شد. او پس از فارغ التحصیل شدن به واحد توپخانه مستقر در پادگان «کستیب» معرفی شد و مشغول به کار گردید.
رفت وآمدهای خالد به مسجد «انصار المحمدیه» موجب شد او در سال 1980 تسلط اداره اطلاعات نظامی احضار شود و مورد بازجویی قرار گیرد. ثبت «خطرناک بودن خالد اسلامبولی» در پرونده وی حاصل این بازجویی بود. در این هنگام او با سازمان جماعت اسلامی آشنا شد و با عبدالسلام فرج روابط دوستانه‌ای برقرار کرد. عبدالسلام فرج به خالد می‌گفت: «در کشورهای اسلامی- به خصوص مصر - کفار حاکم می‌باشند و وضعیت آن اصلاح نخواهد شد مگر با حکومت و تطبیق احکام شریعت. حاکمان فعلی مانند حکام مغولی می‌باشند و عصر سیاهی که الآن مصر در آن به سر می‌برد شبیه به عهد مغولان است؛ عصری که جز با سقوط نظام کافر به پایان نخواهد رسید».
روز چهارشنبه 23سپتامبر  1981بود که ستوان یکم خالد اسلامبولی از سوی دفتر فرماندهی واحد خود فرا خوانده شد. در این احضار، سرگرد مکرم عبدالعال، حکم شرکت در مراسم رژه روز ششم اکتبر از مقابل سادات را به خالد ابلاغ کرد. بر اساس این دستور خالد علاوه بر شرکت در رژه می‌بایست فرماندهی 12جرثقیل حامل توپ 130میلیمتری را نیز بر عهده داشته باشد. البته خالد ابتدا از شرکت در این مراسم عذر خواست ولی پس از عدم امکان سرپیچی از دستور فرمانده قدم در این راه نهاد که انتهای آن اعدام انور سادات توسط او و همراهانش بود.


من قاتل فرعون هستم
پس از این اتفاق، خالد اسلامبولی به ‌همراه سه تن از هم‌رزمانش دستگیر و روانه زندان شد. او و سایر متهمان در قفس‌های فولادی در دادگاه شرکت می‌کردند. وی طی جلسات محاکمه‌، انگیزه‌اش را از قتل انور سادات، بستن پیمان سازشکارانه کمپ‌دیوید اعلام کرد که خیانتی بزرگ به آرمان رهایی فلسطین بود. خالد در دادگاه فریاد می‌کشید «انا خالد اسلامبولی، انا قاتل السادات، انا قاتل الفرعون، انا قاتل الطاغوت فی سبیل الله». متهمان دیگر نیز با صدای بلندِ الله اکبر گفته‌های او را تأیید می‌کردند.


آخرین تقاضای خالد اسلامبولی قبل از اعدام
خالد اسلامبولی و همراهانش در دادگاه محکوم به اعدام شدند و در تاریخ 26 فروردین 1361 با امضا و تأیید حسنی مبارک به شهادت رسیدند. هنگام اجرای حکم اعدام، یکی از افسران، حکم را چنین قرائت کرد: «شما به‌ خاطر ترور رئیس‌جمهور محکوم به اعدام شده‌اید. آخرین خواسته‌ شما چیست؟» خالد تقاضای فرصت برای دو رکعت نماز کرد تا به استقبال شهادت برود. زمانی که مأموران قصد بستن چشم‌های آنان را داشتند، فریادشان بلند شد: «اشهد أن لا اله ‏الا الله و اشهد أن محمد رسول ‏الله» و فرمان آتش صادر شد. رژیم مصر از دادن اجساد این 5 نفر به خانواده‌هایشان خودداری کرد و آنها را به طور پنهانی در گورستان ناشناسی به خاک سپرد و خانواده‌های آنها در حالی که به یکدیگر تبریک می‌گفتند اعلام داشتند که تسلیت کسی را نمی پذیرند، چون فرزندانشان را جزء شهدا می‌دانند.

منبع : دانشجو


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۴ ، ۰۹:۰۷
امیر مهدوی