نازعات313

آخرین نظرات
نویسندگان

حکایتی عبرت آموز

جمعه, ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۰:۵۹ ق.ظ

آورده اند در همین نزدیکی ها شخصی نسبتا متمول زندگی می کرد به نام کربلایی باقر. که ازیک چشم  نا بینا بود.ثروتی داشت و باغ انگوری  که عده ای از دوستان دنیایی از آن استفاده می کردند.و از او با احترام یاد می نمودند. کل باقر کل باقر (کربلایی باقر) از سر زبان آنها نمی افتاد از قضا بدی روزگار به او روی آورد و تمام دارائیش از دست رفت و به هر علتی باغش هم دیگر انگور نداد وقتی که تهی دست شد در اندک زمانی همه ی دوستان دنیایی ومگسان گرد شیرینی که قربان صدقه اومیرفتند به او پشت کرده و به جای کل باقر

با تمسخرتحقیراورا باقر کور  صداه میکردند. کل باقر خوداین داستان را این گونه تعریف می کند.......

   تا که باغم داشت انگور عسگری

                                بردوستان داشتم من سروری

از قضا این باغ بی انگور شد

                               نام من برگشت و باقر کور شد

 این حکایت به ما می آموزد که دوستان حقیر دنیایی وبریده ازخدا نان را به نرخ روز می خورندو.....

تا وقتی با انسان دوست هستند که بتوانند از اواستفاده نمایندبه محض اینکه مشکلی پیش آمد و دیگر دوستی او سودی نداشت(به اصطلاح تاریخ مصرفش گذشت)به امان خدا رها می شود گویی که اصلا به آنها خدمتی نکرده است و او می ماند و اعمال زشتش که خدمت به دنیا پرستان و ظلم به زیر دستان است اینجاست که باید تاوان گذشته شومش را  پرداخت نماید.آری این است نتیجه ی تکیه کردن بر غیر از خدا ودل خوش کردن به قدرت های ستمگرو....تاریخ پراست ازاین داستان های عبرت آموز .

ان ربک لبلمرصاد...

پس با کسی رفیق شو ودوستی کن که به یاد خدا باشد وتورا نیز به یا خدا بیندازد

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۲/۲۵
امیر مهدوی

نرخ روز