حکایت گشایش های مکرر کلید
نه تنها نیاورد بر سفره نان بگشتند جمعی دگر ناتوان
درتاریخ آورده اند درسالهای نه چندان دورکه مردم می خواستند جهت اداره امور مملکت رئسی انتخاب نمایند واز این رهگذر چرخ زندگی آنها نیز به چرخش در آیدعده ای ازسیاسیون هم به همین منظور خودرا در معرض انتخاب قرار دادند از این میان شیخی حقوق دان که از سابقه نسبتا خوبی هم بر خوردار بود سر برآورد وکلیدی را که گویا در دهه شصت درجریان سفر مک فارلین به ایران جامانده بود به دست گرفته وبه مردم نشان داد و....
ادامه داستان:
خرامان بغرید چون پیل مست
عبای به دوش وکلیدی به دست
بگفتا که من کارشیران کنم
بهشت برین ملک ایران کنم
ببینید کلیدم چها می کند
بسی بسته هارا که وا می کند
بکار اندر آریم بیکارها
خجل ماندگان وگرفتارها
به پایان رسد فقر جانکاهتان
زر وسیم ریزم سر راهتان
بسی حرف ها گفت مانند راست
سر مردمان را بمالید ماست
به چرخش درآمد کلیدش بسی
فرو برد سر پیش هرناکسی
که شاید تواند فرج آورد
گشایش ازاین راه کج آورد
بر کدخدایان دور از خدا
خم آورد سر را چو شاه وگدا
ولی آن لعینان نامرد پست
ربودند ناگه کلیدش زدست
نه تنها نیاورد بر سفره نان
بگشتند جمعی دگر نا توان
اما شیخ ایستاده بر موضع اش
ادامه دهد همچنان روضه اش
که تحریم هارا فرو ریخته ام
الک را به دیوارش آویخته ام
نبیند بد اندیش پیکارمن
چرا می کند قصد آزار من
اگر آب سنگین بسته شده
همه تار وپودش گسسته شده
تلاش هانمودم تنم خسته شد
که تا دانش هسته ای بسته شد
بتون ریختم من به سوراخ ها
به جایش گشودم در کاخ ها
حقوق نجومی بدادم بسی
زاشراف باقی نمانده کسی
که فیضی نبرده است از کارمن
به جان و به دل گشته اند یارمن
تورم بکاهید در دور من
فقیران بمردند از جور من
چرا چون فقیران نداشتند پول
-
به شرم وبه آزرم گشته ملول
مزاحم شوند همچو خار خسی
همان به که ازایشان نماند کسی
زفقر و فلاکت نماند نشان
ترقی نماییم تا کهکشان
- ارادتمند:حسین پاک نهاد