شبهای عذاب وجدان!
حسین قدیانی: قصه اول: شب عذاب وجدان سوم
هفته پیش، نه که به عیب و علتی ماشین علیآقا خراب شده بود، ال90 را چند
روزی دادم به خانواده همشیره، مسافرت ضروری خود را با آن بروند. (این متن
را علیآقا بخواند، در دلش خواهد گفت؛ «مشتی! چطور اون 500 باری که اومدی
ازم تیغ زدی، ننوشتی؟ یه ۵ روز ماشینت رو دادی دست ما نوشتی؟ اونم چی؟
بدون بنزین ازت تحویل گرفتم، با باک پر برگردوندم، ماشینت هم کثیف بود چیزی
در مایههای «لطفا مرا بشویید!» کارواش برده و تروتمیز دادم دستت!)
القصه! روزهای بیماشینی، 12-10 بار سوار تاکسی شدم که سر کرایه، باری حتی
خودم با راننده دعوایم شد! آخر نمیدانم کدام آدم عاقلی در شورای شهر یا
سازمان تاکسیرانی، نرخ کرایه را برداشته معین کرده «هزار و هفتصد و پنجاه
تومان»؟! کی الان ۲۵۰ تومن پول خرد، همراهش دارد؟ نرخ کرایه را یا
میگذاشتی 2 تومن، یا ۱۵۰۰! خلاصه! عذاب وجدان گرفتم عین چی! شب همان روز
را میگویم که خودم با راننده دعوا کردم، آن هم سر ۲۵۰ تومن چرک کف دست!
واقعا میتوانستم کوتاه بیایم و بیخود، نه با اعصاب خودم ور بروم، نه با
اعصاب آن مسافرکش بینوا! البته عذاب وجدان اصلکاری، مال شب بعدش بود!
آبجیاینا، همان شب «عذاب وجدان فرع کاری!» برگشتند لیکن ماشین را فردای
آن روز به من دادند با همان شرح داخل پرانتز! از علیآقا پرسیدم؛
«نایین» چه خبر؟ گفت: سلامتی! گفتم: چرا وقتی از یکی میپرسی «چه خبر؟» همه
جواب میدن «سلامتی»؟ خندید! گفتم: نه! جدی چرا؟ گفت: یه سوژه دارم برات به
درد نوشتن میخوره! ظهر فلان روز، تازه رسیده بودیم نایین. رفتم داخل یه
سوپر مارکت… که نه! بقالی، اما دیدم صاحب مغازه، سجادهای پهن کرده،
ایستاده به نماز. پیرمردی بود. صبر کردم نمازش تمام شود. در همین حین، دیدم
عاقلهمردی وارد مغازه شد، چندتایی خرت و پرت برداشت، یه تراول نوی 50
تومنی گذاشت روی میز دخل، جاچسبی را گذاشت روی آن که باد پنکه پرتش نکند،
بعد هم رفت بیرون! تعجب کردم! خرت و پرتهایش سرجمع ۱۰ هزار تومن هم
نمیشد! فوق فوقش
۱۵ هزار تومن! به لحظه نگذشت، پسربچهای وارد مغازه شد. یک چیپس برداشت
با ۲ تا پفک، بعد رفت سمت دخل، اسکناسی گذاشت و اسکناسی برداشت! همینطور
که زل زده بودم بهش، پرسید؛ چیه؟ گفتم: هیچی! گفت: پس چرا همچین نگاه
میکنی؟ ۴۵۰۰ خریدم شد، ۵ تومن گذاشتم، 500 برداشتم! قبول باشه حاجآقا!
این «قبول باشه حاجآقا» رو خطاب به صاحب دکان گفت که نمازش تمام شده بود.
بعد هم رفت بیرون! پیرمرد اما نگاهی با محبت به من کرد و درآمد؛ غریبی توی
این شهر؟ جواب دادم؛ مسافرم! گفت: خوش آمدی! هر چی خواستی برو بردار،
قیمتها هم پشت اجناس هست، حساب کن و پول را بگذار داخل دخل، احیانا اگر
باقی میخواست، خودت بردار و به سلامت… اللهاکبر! بسمالله الرحمن
الرحیم! الحمدلله ربالعالمین! الرحمن الرحیم! مالک یومالدین!…
قصه دوم: شب عذابوجدان دوم
نخستین «روز قدر» همین رمضانالکریم اخیر، یعنی اولین روزی که شبش «شب
قدر» حساب میشد، رفتم به کارگران افغان ساختمان نیمهکاره مقابل آپارتمان
محل سکونت غذا بدهم. جز
یکی ـ دو تا، الباقی افغان بودند. چند روز قبلش، یک آن پرده اتاق را زدم
کنار و دیدم یکیشان شیر آب را گرفته روی سرش، بلکه خنک شود! چه کیفی هم
میکرد! بعد کمی رفت آنطرفتر! برای آنکه بتوانم تماشایش کنم، ناچار خودم
را چسباندم گوشه پنجره و دیدم بعله! آب را داد بالا! میخوردها! القصه! یک
روز قبل از روز دیدزنی، صبح علیالطلوع از خانه زدم بیرون. چند تایی کار
بانکی داشتم، یکی، دو جا کار اداری، بعد هم خرید. دوی بعدازظهر اما برگشتم
خانه، هلاک هلاک! تشنگی بیداد میکرد! گلویم بینهایت خشک شده بود! واقعا
سخت نفس میکشیدم! بدبختی اینجا بود؛ از فرط تشنگی، خوابم هم نمیبرد! با
هر والذاریاتی بود منجمله حمام آب سرد، حفظ کردم خودم را! خلاصه تا اذان
مغرب، فقط به یاد لب تشنه قمر منیر بنیهاشم کنار نهر علقمه، روزهام را
نگه داشتم، ایضا به مدد این خطاب با عتاب به نفس؛ «اونهایی که هر روز در
این ظل آفتاب، روزه میگیرن چی بگن پس؟ اون راننده تاکسیها، اون کارگرها،
اون سربازها، اون پلیسها، همین کارگران افغان ساختمان روبهرویی؟» خب! من
به سبب کارم، ماه رمضان، این امکان را دارم که از فرصت شب استفاده کنم برای
نویسندگی و بخش مهمی از روز را خواب باشم، آن هم زیر باد کولر! بگذریم!
روز بعد از «روزه سخت» و به شرحی که آمد، «همین کارگران افغان ساختمان
روبهرویی» از لیست «روزه بگیران ظل آفتاب» خارج شدند! بندگان خدا را این
کاره نمیدیدم! نه اینکه بگویی به ایشان حق میدادم یواشکی آب بخورندها،
نه! لااقل این بود که با خود بگویم؛ «انصافا خودت جای اینها بودی میتونستی
به این راحتیها روزه بگیری؟ در این گرمای تابستان، از صبح تا غروب کار
میکنند! تو یک روز تا ظهر بیرون بودی، آنهم بیآنکه کارگری کنی، جان به
لب شدی روزه را حفظ کنی! پس الکی حرف نزن! دیروز خودت را به یاد بیاور!
پرده را بکش! دیدزنی هم موقوف!» فلذا حتم برم داشت الباقیشان هم نتوانند
روزه بگیرند… و دقیقا سر همین حتم، آن حماقت را کردم روز قدری! افطار بلکه
سحر فردایش خانه همشیره دعوت بودم و ترس داشتم غذای مانده که شامی بود و
کتلت، خراب شود! چه کنم، چه نکنم؟ ناگهان به سرم زد بروم غذا بدهم به این
جماعت ناتوان در گرفتن روزه! اینقدرش بود که میدانستم اهل روزهخواری
عمومی نیستند و لابد میروند یک گوشهای، اتاقکی! خلاصه، دل یک دله کردم،
غذا را گذاشتم در فر و دقایقی بعد، بردم برای جماعت! با یکیشان مختصر
رفاقتی داشتم؛ برایتان غذا آوردهام «عبدالستار»! تشکری کرد و گفت: «قبول
باشه!» ظرف را گرفت. گرفت و با تعجب… راستش بیشتر با «ناراحتی» تا «تعجب»
پرسید؛ این چرا داغ است؟! در جا عقل کردم و گفتم: خب شاید یک یا چند نفرتان
روزه نباشند! گفت: «اینجا افغانها همه روزه میگیرند!» و ظرف غذا را پس
داد بهم و بنا کرد رفتن! آچمز مانده بودم چه کار کنم که صدایش کردم اما
میترسیدم حرفهایم بدتر کند اوضاع را؛ «ناراحت نشو. واقعا قصد بدی نداشتم.
به خیالم سختتان باشد در این ظل گرما، هم بنایی کنید، هم روزه بگیرید.
عدل، خودم با همین چشمهای خودم دیروز دیدم یکیتان آب خورد!» فورا گفت:
«جمعه» زخم معده دارد، نمیتواند روزه بگیرد! طبیب دستور داده حتما صبحانه و
ناهار هم بخورد، جمعه اما در طول روز، فقط یک بار، آن هم فقط یک بار آب
میخورد! این آب را هم نخورد، پس میافتد میمیرد! جواب دادم؛
«میدانستم؟!» با دست «جمعه» را که گوشهای مشغول کار بود نشانم داد و گفت:
فکر میکنی چرا مشکی پوشیده؟ گفتم: چه بدانم؟ اشاره کرد به لباسم؛ به همین
دلیل که تو مشکی پوشیدی! با تعجب پرسیدم؛ مگر نگفتی اینجا بین افغانها
فقط خودت «شیعه» هستی؟! گفت: مگر گفتم جمعه شیعه است؟! با تعجب بیشتری
پرسیدم؛ یعنی «جمعه» اهلسنت است و به خاطر ایام شهادت حضرتعلی(ع) مشکی
پوشیده؟! سرش را به علامت «آری» تکانی داد و گفت: «اوستا اومد، فعلا!»
برگشتم خانه! قرار را کنسل کردم! و نفهمیدم «شب قدر» داشتم میگذراندم یا
«شب عذاب وجدان»؟!
قصه سوم: شب عذاب وجدان اول
یلدای ۸۸ بود غلط نکرده باشم. اینقدرش یادم هست فتنه هنوز داغ بود. نوه
نتیجهها جمعبودیم خانه مادربزرگ. «عزیز» این قصه را تعریف کرد برایمان
یلدای آن سال: پدرت هنوز خیلی مانده به سن تکلیف برسد، بنا کرد مرتب نماز
خواندن اما عجیب دل دل آمدن ماه رمضان را میکرد! یعنی تا میفهمید «رجب»
شده، روزی چند بار ازم میپرسید؛ مامان! تا ماه رمضان چقدر مونده؟ اینقدر
تکرار میکرد این سوال را که تا ماه مبارک برسد، حسابی از دستش کلافه
میشدم؛ اکبر جان! هنوز مونده! هنوز یه هفته مونده! هنوز 4 روز مونده! فردا
شاید ماه رمضان باشه! اما شایدم نباشه! فعلا هیچ چی معلوم نیست! خلاصه،
ولکن نبود! آن ایام، یک مشکل با اکبر، قبل از آمدن ماه مبارک داشتم، یک
مشکل بعد شبهای قدر؛ مامان! عید فطر چند روز دیگه است؟ این ماه رمضان چرا
تموم نمیشه پس؟ فردا عید رو اعلام میکنن یا همون پسفردا؟ اینجا هم ولکن
نبود جخ! اولین روزههایی که پدرت گرفت، افتاده بود پاییز و روزها خیلی
بلند نبود، سر همین با اینکه ۸ یا ۹ سال بیشتر نداشت، نسبتا راحت روزهاش
را میگرفت، ولی خب! تا به سن تکلیف برسد، این مشکل من با اکبر حل نشد! بعد
از سن تکلیف هم، تنها نیمی از این مشکل حل شد! چطور؟ یعنی باز، دل دل آمدن
ماه رمضان را میکرد اما خدایی، اون مشکل بعدی رو باهاش نداشتم! نه که
فهمیده بود رمضان، حقیقتا ماه خداست، دیگه هی گیر نمیداد چند روز مونده
تموم شه! القصه، آخرین رمضان عمرش بود که یک شب با شماها اومده بود خونه
ما. آخرای ماه مبارک بود. اون شب، سحر، سخت از خواب بیدار شد! بیدار که شد،
فقط چند دقیقه به اذان مانده بود! تو و آبجیات، خواب بودین! اومد سر
سفره، نشست کنارم، گفت: مامان! یادت میاد همهاش بهت گیر میدادم این ماه
رمضان کی میاد؟ کی تموم میشه پس؟ گفتم: چطور؟ الان هم خستهات کرده؟ گفت:
نه! اما هفته پیش، باز خبر شهادت یکی از بچهها رو آوردن! یواشیواش باید
جمعکنم برم جبهه! راستش این زنده بودنم من رو خسته کرده الان! هر وقت یادم
میافته خرمشهر دست دشمنه، اعصابم میریزه بهم! از زنده بودن خودم خجالت
میکشم، از امام حیا میکنم! بهش گفتم: حالا اکبر جان! غذایت را بخور، 2
دقیقه دیگه اذان استها! خوب یادم هست جواب داد؛ هر وقت میفهمم یه بخش
دیگه از خاک کشور افتاده دست دشمن، غذا بهم کوفت میشه، هر وقت میفهمم
جایی آزاد شده، غذا چند برابر بهم مزه میده! بعد یک خرما برداشت خورد و
گفت: مامان! چند ماه دیگه فکر میکنی من زنده باشم؟ چند روز دیگه؟ عصبانی
شدم و گفتم: این حرف است که سر سفره سحری میزنی؟ گفت: سر عمل پایم، تو بحث
اعزام، اذیت میکنند! دعا کن، گیر الکی ندهند! بعد هم دعا کن شهید بشم!
یادت هست از بس بهت گیر میدادم، دعا میکردی ماه رمضان، زودتر بیاید،
زودتر برود؟ حالا دعا کن خودم زودتر بروم! الان هم نمیدانم داشتم چی خواب
میدیدم، هیچ یادم نیست، ما اما ۵ تا برادریم که خمس این را شما باید بدهی!
این خمس، قبول کن خودم باشم برای شهادت! دعا کن! آخر هم لب به غذا نزد تا
اذان را دادند! بعد از نماز، آمد نشست سر سجادهام، باز بنا کرد همان
حرفها را! مامان! دعا کن مشکل اعزامم حل شه! دعا کن شهید شم! از عزیز
پرسیدم؛ حالا دلت آمد برای شهادت پسرت دعا کنی یا نه؟ گفت: برای اینکه مشکل
اعزامش حل شه، خیلی دعا کردم، چون میدیدم خودش هم کلافه و عاصی شده، اما
برای شهادت… نهراستش! هیچ دعایی دلم نیامد بکنم! این یکی دعا رو هیچ طاقت
نداشتم! خدا از سر تقصیراتم بگذره! دوباره از عزیز پرسیدم؛ یعنی الان عذاب
وجدان داری که هیچ در حق شهادت بابا اکبر دعا نکردی؟ گفت: اگه برای شهادت
دعاش کرده بودم، الان راحتتر روم میشد ازش بخوام شفاعتم کنه! آره!
عذابوجدان دارم، خیلی زیاد!