نازعات313

آخرین نظرات
نویسندگان

جانباز دفاع مقدس شهید دفاع از حرم شد

سه شنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۲۰ ب.ظ
این بار حکایت یکی دیگر از شهدای مدافع حرم را در پیش داریم که از دلاورمردان خطه آذربایجان شرقی است.
نویسنده : صغری خیل فرهنگ 
شهید حاج‌عباس عبدالهی، رزمنده جنگ تحمیلی و همرزم شهید مهدی باکری بود که در دفاع مقدس به مقام جانبازی نائل آمد و در دفاع از حرم اهل بیت(ع) به شهادت رسید. حاج‌عباس از همان سربازان درون گهواره حضرت امام بود که سال 1348 به دنیا آمد و در 13 سالگی به جبهه‌های جنگ تحمیلی شتافت. او که پس از اتمام جنگ همچنان روحیه جهادگرانه خود را حفظ کرده بود، با شروع گستاخی‌ سلفی‌ها، اهانت و جسارت به حرمین را تاب نیاورد و داوطلبانه راهی شد تا زمزمه کلنا عباسک یا زینب سر دهد و به آنچه در قنوت‌های نیمه‌شب از خدا می‌طلبید دست یابد. 23بهمن ماه 1393 حاج‌عباس عبدالهی به آرزویش رسید و در جوار حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید، اما پیکرش به دست دشمن افتاد و همچون فرمانده‌اش مهدی باکری هرگز باز‌نگشت. آنچه در پی می‌آید ماحصل گفت‌و‌گوی «جوان» با امیر و اسرا عبدالهی فرزندان شهید و تعدادی از دوستانش است که تقدیم حضورتان می‌شود.
 
امیر از جوانان نسل سوم انقلاب است که وقتی پای صحبت‌هایش نشستیم، نه از پدر که از بهترین رفیق و دوست صمیمی‌اش برایمان سخن گفت. امیر 22 ساله تنها خبر شهادت پدر را در سوریه شنیده و اطلاعی از پیکر عزیزش ندارد. او در معرفی پدرش می‌گوید: «حاج‌عباس متولد 1348بود. 13سال بیشتر نداشت که راهی جبهه‌های نبرد شد. پدر تقریباً 36 ماه در جبهه‌های حق علیه باطل بود. طی این مدت مجروحیت هم یافت و آنطور که برای ‌ما تعریف می‌کرد، ماجراهای بسیاری را پشت سرگذاشت.»

در ادامه گفت‌و‌گویمان، کریم حرمتی یکی از همرزمان شهید در دوران دفاع مقدس می‌گوید: «حاج‌عباس فردی بسیار دوست‌داشتنی بود. مؤمن و دلسوز انقلاب. رزمنده‌ای که جانش را برای ولایت فقیه می‌داد. آنقدر با رزمنده‌ها و همرزمان با محبت برخورد می‌کرد که همه فکر می‌کردیم تنها دوست صمیمی شهید ما هستیم. با هر کداممان رفاقت خاصی داشت.»

این همرزم شهید می‌افزاید: «در دهه اول ماه مبارک رمضان خواب ایشان را دیدم. در منطقه عملیاتی جنگ تحمیلی بودیم. شب قبل از عملیات بود. با همان حال وهوای همیشگی خودش. بوی اسپند و جنب‌وجوش رزمنده‌ها، زمزمه دعای توسل و... داشتیم برای عملیات آماده می‌شدیم که تویوتایی به ما نزدیک شد. می‌خواست مسیری را برود که نمی‌شناخت. از ما کمک خواست. حاج‌عباس رفت تا همراهی‌اش کند. در حال سوار شدن به خودرو بود که خطاب به ما با صدای بلند گفت: به خانواده‌ام بگویید که زیاد غصه نخورند. چند روزی گذشت و من دلتنگ یار و همرزمم بودم که دوباره خوابش را دیدم. در مسجدی نشسته بودیم خانواده حاج‌عباس هم بودند. حاج‌عباس رو به من کرد و گفت: میان وسایلم مقداری پول باقی مانده است. از آن پول زیارت عاشورایی برگزار کنید. من به دیدار خانواده‌اش رفتم و موضوع را با آنها درمیان گذاشتم، طبق گفته شهید میان ساکش مقداری پول پیدا کردیم. قرار شد خانواده طبق فرموده شهید با آن پول زیارت عاشورایی برگزار کنند.»

در ادامه باز این فرزند شهید است که از افتخارات پدر می‌گوید: «حاج‌عباس 16نوع مربیگری در زمینه‌های رزمی و ورزشی داشت. از غواصی گرفته تا غریق نجات، پاراگلایدر، جودو و... در نهایت در لشکر 31 عاشورا مسئول تربیت‌بدنی شده بود. با وجود همه این افتخارات، حاج‌عباس مرد خانواده‌ای چهار نفره با همه دلسوزی‌ها و مهربانی‌هایش نیز بود، همسر و سه فرزند حاج‌عباس، این روزها دلتنگ پدر هستند. آری! پدر آنچه در دوران دفاع مقدس آموخته بود در زندگی جهادگونه خود عملی کرده بود.

امیر عبدالهی از اولین زمزمه‌های رفتن پدر به جمع مدافعان حرم نیز می‌گوید: ماه مبارک رمضان سال 93 بود. آن روزها که دشمنان آل‌الله قصد تجاوز بر حریم اهل‌بیت به سرشان زده بود و تهدید به جسارت به حرم بی‌بی می‌کردند، پدرم دیگر تاب ماندن نداشت و راهی شد. به عنوان نیروی داوطلب رفت تا در مصاف با کفر بایستد تا از میان سال‌ها روضه خواندن بر سفره حضرت زینب (س) که ارادتی ویژه به ایشان داشت، اجرش را بگیرد و عباس‌گونه دلاوری کند. رفت تا بگوید کلنا عباسک یا زینب...

پدر پیش از رفتن از رسالت و مسئولیتی که بر دوش داشت برایمان گفت. از جبهه مقاومت اسلامی، از اهتزاز پرچم اسلام، از مظلومیت و خدمت به مسلمانان. ما هم که سر سفره با کرامت اهل بیت بزرگ شده بودیم همه حرف‌هایش را می‌فهمیدیم. ماه مبارک رمضان ابتدا راهی عراق شد تا به تکلیفش عمل کند. یک ماه محافظت از حرم امام حسین(ع) را برعهده داشت. پدر سعادت داشت همه 14 معصوم(ع) را زیارت کند. فقط به سوریه نرفته بود. بعد از یک ماه که برگشت، برای تحقق آرمان‌های جبهه مقاومت اسلامی به عنوان نیروی داوطلب خودش را به سوریه رساند.»

در اثنای صحبت‌های امیر عبدالهی فرزند شهید، صمیمیت، رفاقت، دوستی و پیوند برادری را می‌توان از میان خاطرات تلخ و شیرین روزهای در کنار پدر بودن، حس کرد. روزهایی که در کنار بابا بزرگ شد، رشد یافت و صمیمی‌‌ترین رفیقش حاج‌عباس عبدالهی شد. امیر ادامه می‌دهد: «من و پدر دو تا انگشتر شبیه هم داشتیم، قبل از رفتن به سوریه انگشترهایمان را با هم عوض کردیم. در آخرین دیدارمان من و بابا نیم ساعتی با هم خلوت کردیم و به قولی صحبت‌های مردانه‌ای با هم داشتیم. پدر از من خواست حرف‌هایش تا زمان شهادت بین‌مان بماند. بعد از پدر‌بزرگم هم خداحافظی و طلب حلالیت کرد، گویی می‌دانست، آخرین لحظات بودنش را در کنار ما می‌گذراند. پدرم اصلاً اهل غیبت‌کردن از کسی نبود. اگر در جمعی هم حضور داشت و این اتفاق می‌افتاد خیلی سریع بحث را عوض می‌کرد.»

به تلخ‌ترین لحظه همکلامی‌مان که می‌رسیم، ‌بغض به رفیق 22 ساله حاج‌عباس امان نمی‌دهد و بی‌درنگ خاطرات ریز و درشت و بازی‌های کودکانه و همراهی‌هایش با پدر را مرور می‌کند. امیر عبدالهی تنها فرزند پسر حاج‌عباس در خصوص چگونگی شنیدن خبر شهادت پدرش می‌گوید: «خبر شهادت حاج‌عباس را در یکی از رسانه‌ها خواندم. اما توجهی نکردم. فکر کردم اشتباه شده است. اصلش شاید نمی‌خواستم باور کنم که بابا رفته. بعد دوستان بابا به بهانه‌های مختلف تماس می‌گرفتند. روز بعد همه‌مان در خانه مادر‌بزرگ جمع شده بودیم که یکی از دوستان پدر، با دایی‌ام تماس گرفت و گفت که حاج‌عباس شهید شده. در نهایت همه ایثار و دلدادگی پدر به اهل‌بیت(ع) و خصوصاً حضرت زینب(س) نتیجه داد و او به آرزوی شهادتش رسید. ذکر قنوت نیمه‌های شب پدرم اللهم ارزقنا توفیق شهادت بود.»

فرزند شهید تصریح می‌کند: «شهید حاج‌عباس عبدالهی روز پنج‌شنبه ٢٣ بهمن ٩٣ در درگیری با تروریست‌ها و تکفیری‌ها در منطقه «کفر نساج» واقع در شمال غرب درعا از استان‌های جنوبی سوریه آسمانی شد. برخی برای شهادت بابا به من و خانواده‌ام تسلیت می‌گفتند اما من دوست نداشتم، زیرا شهادت انسان را به امام‌زمان(عج) نزدیک‌تر می‌کند و این جای بسی تبریک و شعف دارد.»

بعد از شهادت حاج‌عباس، تصاویری از او در فضای مجازی منتشر می‌شود که نشان می‌دهد پیکر او به دست گروه‌های تروریستی افتاده است. فرزند شهید در این رابطه می‌گوید: «برای انجام یک کار دانشگاهی به دانشگاه رفتم که در آنجا یکی از دوستانم فیلمی را که تروریست‌ها از پیکر پدرم منتشر کرده بودند به من نشان داد. بابا را روی زمین انداخته بودند و چند نفر از داعشی‌ها بالای سرش صحبت می‌کردند. وقتی حرف‌هایشان را ترجمه کردیم متوجه شدیم که می‌گویند: این یک سردار ایرانی است که می‌خواست ما را بکشد که ما او را کشتیم. برای همین طبق قوانین اسلامی با او برخورد می‌کنیم. با دیدن آن فیلم دیگر شهادت پدرم برای ما محرز شده بود.»

از امیر می‌پرسیم که از نحوه شهادت پدر چه می‌داند و او در پاسخ می‌گوید: «پدر و دوستش شهید سلطانمرادی هشت ساعت برای بررسی و کسب اطلاعات به منطقه درگیری با داعشی‌ها می‌روند و به جمع‌آوری اطلاعات می‌پردازند. در نهایت به مقرشان باز می‌گردند و پدر با همان سر و وضع خاکی و خستگی مفرط، گزارش کاملی از منطقه به مسئولان می‌دهد. مسئولش گفته بود من یک همچین نیرویی را برای این منطقه می‌خواستم. بعد از کمی استراحت نیروها وارد عملیات می‌شوند. قبل از اعزام، پدر آخرین عکس یادگاری‌اش را با دوستان می‌اندازد. عکسی سه نفری که به یادگار مانده است.

در آن عملیات پدر و شهید سلطانمرادی به شهادت می‌رسند و دوست دیگرش مجروح می‌شود. بابا بعد از مجروحیت دوستش او را به عقب می‌آورد و دوباره به جلو می‌رود. اما به کمین برمی‌خورد و در بیسیم اعلام می‌کند که من نمی‌توانم تکان بخورم. اگر حرکت کنم مرا می‌زنند. اما آن اشقیا پدر را به شهادت می‌رسانند و شهید سلطانمرادی، گزارش شهادت پدر را با بیسیم اینگونه اعلام می‌کند: «یا ابوالفضل، حاج‌عباس را زدند» و اینگونه پیکر پدر به دست تروریست‌ها می‌افتد.»

اینجا اوج ایمان فرزند شهید چنان به ما آرامش می‌دهد که از خاطر می‌بریم که اشقیا چه شکنجه‌هایی بر پیکر چاک‌چاک حاج عباس وارد کرده بودند. امیر عبدالهی در ادامه بیان می‌کند:«من برای پدر گریه کردم اما وقتی یادم می‌افتاد چه مصیبتی بر حضرت زینب(س) در کرب‌‌و‌بلا وارد شد، از خودم خجالت می‌کشم، زیرا مصیبت ما در نزد آنچه بر آنها روا شد، هیچ بود. پدر برای دفاع از حرم پیام‌بر عاشورا سختی‌ها را به جان خرید و در نهایت با آمین خانم حضرت زینب(س) هم به آرزویش رسید. من و خانواده‌ام از اینکه بابا به آرزویش رسیده خوشحالیم.»

سال 1384 بود که پدر، تومور مغزی گرفت. پزشکان احتمال زنده ماندن پدر را 10 درصد عنوان کرده بودند. پدر خیلی ناراحت بود نه اینکه از مرگ هراسی داشته باشد نه! بلکه می‌گفت می‌خواهم با شهادت از دنیا بروم. اما پدر با بیماری‌اش مبارزه کرد و شفا گرفت. خدا او را نگهداشت برای شهادت.

سابقه دوستی من با شهید به دوران دفاع مقدس لشکر 31 عاشورا باز‌می‌گردد. خیلی با هم رفیق بودیم. به حق باید بگویم که دوران بلوغ حاج‌عباس در میان توپ، تانک و گلوله‌های میدان نبرد گذشت. با اینکه سن و سال کمی داشت، اما فوق‌العاده نوجوان شجاعی بود. نشان این شجاعت‌هایش هم در تلاش و مجاهدت‌های ایشان دیده می‌شد. ایشان جانباز جنگ تحمیلی هم بودند.

تک‌تیرانداز ماهری بود. انسان پر‌تحرک و با‌جسارتی که در همه عرصه‌ها حضور فعال داشت. وقتی بیماری تومور مغزی به سراغش آمد، نه‌تنها روحیه‌اش را از دست نداد، بلکه محکم ایستاد و با بیماری‌اش مبارزه کرد. به من گفت: می‌ترسم با مرگ طبیعی از دنیا بروم. معالجه‌ها هم نتوانست خللی در روحیه شهادت‌طلبانه‌اش ایجاد کند. عباس بازنشسته شده بود اما به عنوان یک نیروی داوطلب راهی شد. او خودش را محدود به انقلاب اسلامی ایران نکرده بود و اعتقاد داشت، اسلام فراتر از مرز‌هاست که زمان و مکان ندارد. او خود را متعهد می‌دانست که در راه آرمان‌ها و تعهدات امام بزرگوار و شهدای اسلام تا آخرین قطره خونش ایستادگی نماید. حضور امثال عبدالهی‌ها در منطقه تأثیر خودش را داشت. حضور عباس یک روحیه مضاعفی برای رزمندگان بود. مبارزان سوریه او را یک بمب انرژی می‌دانستند. توان عباس در ارائه تجربیات دوران دفاع مقدس در روزهای دفاع از حرمین شریفین فوق‌العاده بود. عباس با رخت زیبای شهادت از این دنیا به سوی سایر رفقای شهیدش پر کشید. من فکر می‌کنم بزرگ‌ترین افتخار برای عباس این بود که خداوند مزد جهاد در راه اسلام عباس را داد. آن هم به دست شقی‌ترین انسان‌های روی زمین. شهادت عباس زیبا‌تر هم شد، چراکه خداوند روزی ما نکرد تا پیکر مطهر شهید را زیارت کنیم. او چون فرمانده‌اش گمنام ماند. باید به روحیه فوق‌العاده همسر گرانقدر و خانواده ایشان درباره بازگشت پیکر شهید اشاره کنم که گفتند ما چیزی که در راه خدا دادیم پس نمی‌گیرم. اگر قرار است پیکر پدر ما به قیمت آزادی تروریستی باشد، ما راضی نیستیم. عباس الگوی ارزشمندی است برای کسانی که می‌خواهند در این مسیر حرکت کنند. در یک کلمه یک رزمنده واقعی بود. دنیای استکبار و ایادی آنها و گروه‌های تکفیری، تنها به نیت فتح یک کشور یا شهر نیامده‌اند، آنها بنا دارند ریشه اسلام انقلابی، ریشه تفکر ناب محمدی، و اهل بیت را بزنند.

حاج‌عباس عبدالهی اهل شهر مرند در آذربایجان شرقی بود. من چندین سال است که با شهید بزرگوار آشنا هستم. اولین آشنایی ما هم در گردان تکاور لشکر 31 عاشورا بوده است. ایشان از فرماندهان فعال و کم‌نظیر این گردان بودند. روحیه صمیمی و روابط عمومی قوی ایشان باعث می‌شد هر ناشناسی با یک ساعت مصاحبت به دوست صمیمی‌اش تبدیل شود.

ایشان مصداق بارز اشداء علی الکفار و رحماء بینهم بودند، مهربان و صمیمی، بی‌ریا و مخلص، تلاشگر و خستگی‌ناپذیر، مؤمن و با تقوا، شجاع و نترس، غم و غصه در دل ولی چهره‌ای بشاش و خنده‌ای دائمی، وفادار و ولایی و خلاصه همه خصوصیات بارز و فضیله در ایشان جمع بود، عباس را همه دوست داشتند و حقیقتاً همه در شهادتش گریستند. همه مردان خداجو اینگونه هستند، آنهایی که با خدا معامله می‌کنند و کارهایشان رنگ خدایی دارد، به غیر خدا، به چیز دیگری فکر نمی‌کنند، ارزش و منزلت را در خدا می‌بینند نه در عناوین و مقامات اعتباری دنیوی، فلذا به جرئت می‌توان گفت که عباس مخلص‌ترین سرباز خدا بود و گمنام جنگید و گمنام هم شهید شد.

عباس با وجودی که بازنشسته شده بود لکن احساس مسئولیت می‌کرد. حضور در کاروان‌های راهیان‌ نور و انجام کار زمینی، آموزش دادن بچه‌های بسیجی، مداحی و نوحه‌خوانی برای اهل‌بیت، سرکشی به جانبازان و خانواده شهدا انس و الفت با مستمندان و دستگیری از آنان و دیگر کارهای خیر از فعالیت‌های روزمره عباس بود. همیشه آرزوی شهادت در سرداشت از همه می‌خواست برایش دعا کنیم به آرزویش برسد. او با تأسی به مولایش لبیک گفت و جان خویش را فدای ولایت و ارزش‌های انقلاب اسلامی نمود و هرگز در این راه خسته نشد. عباس طعم جهاد، طعم جانبازی، طعم اسارت و طعم بی‌نام و نشان بودن را مانند مادرش فاطمه زهرا (س) کشید.

 
منبع :جوان
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۱۶
امیر مهدوی