اصلاحطلبی و نظریههای افراطی محافظهکاری
دکتر حمیدرضا اسماعیلی: نویسنده این متن که بیش از یک دهه بر ایدئولوژی اصلاحات کار تحقیقی انجام داده است، امروز نشانههای خطرناکی از محافظهکاری افراطی را در این جریان مشاهده میکند. همچنان که بارها نوشتهام «جریان اصلاحات» سال 88 به پایان راه خود رسید و از آن پس برای بقای خود روشهای مختلفی را برگزید.
البته آنها برای انتخاب یک روش
واحد اتفاق نظر ندارند و چون از قبل هم دارای طیفهای مختلفی بودند، امروز
هم از یکپارچگی برخوردار نیستند. اما شواهد مختلف نشان میدهد جریان اصلی
اصلاحات، هم در میان کنشگران سیاسی و شخصیتهای تراز اول خود و هم در میان
نخبگان فکریاش، با سرعت بالایی به سمت محافظهکاری پیش میرود. این تغییر
رفتار جریان اصلاحطلبی آشفتگی مفاهیم سیاسی در ایران را حتی از قبل هم
شدیدتر خواهد کرد. در این نوشتار تلاش ندارم به تبیین و چگونگی محافظهکاری
جریان سابق اصلاحات بپردازم که بحث مفصلی است. بلکه سعی میشود در
نوشتهای کوتاه به تحلیل و نقد چند گفتار اخیر مصطفی ملکیان از
ایدئولوگهای 2 دهه اخیر اصلاحات بپردازم.
در انتهای این بند به ذکر این نکته بسنده میکنم که وجه مشترک و بارز
«محافظهکاری جدید» در ایران عبارت است از: یک – پذیرفتن سلطه جهانی و
تندادن به مناسبات ناعادلانه در سطح بینالملل. دوـ توصیه و مشروعیت بخشی
به وجود فاصله طبقاتی و ایجاد زمینههای تسلط الیگارشی و اشرافیت جدید. حال
اگر به هر دو مولفه بنگریم مشاهده میکنیم یک روح واحد در آن نهفته است که
عبارت است از تعطیلی «مبارزه»و «مقاومت» و پذیرفتن تمام مناسبات
سلطهگرانه قدرت.
2ـ ملکیان تعصب شدیدی بر «فلسفه تحلیلی» دارد و به همین دلیل به اغلب
روشنفکرانی که به «فلسفه قارهای» گرایش دارند با سوءظن مینگرد. بد نیست
به این اشاره شود که مورخان فلسفه، فلسفه معاصر غرب را به 2 گرایش اصلی
فلسفه تحلیلی و فلسفه قارهای تقسیم میکنند. امروز به درست یا اشتباه
خاستگاه فلسفه تحلیلی را بریتانیا و پس از آن کشورهای انگلوساکسون میدانند
و کشورهایی نظیر آلمان و فرانسه را هم خاستگاه فلسفه قارهای به شمار
میآورند. نزاع این دو گرایش فلسفی هم ریشههای سیاسی دارد و هم تبعات
سیاسی. در واقع نظام سلطنتی و محافظهکار انگلستان علاقه فراوانی به گسترش
فلسفه تحلیلی دارد، زیرا این شیوه فلسفی با کشاندن افراد به بحثهای
بیپایان لفظی و انتزاعیکردن بیش از حد موضوعات به طور بنیادی مبارزات
اجتماعی را به انزوا میکشاند. در اصل نظام سلطنتی انگلستان در تاریخ معاصر
با مکاتب فلسفیای که تمایلات عدالتخواهانه را گسترش دهند و شالودهشکنی
را در مسائل اجتماعی در پیش گیرند مخالفت ورزیده است. باید گفت چیزی که
خشنودی نظام اشرافی ـ سلطنتی انگلستان را به دست میآورد توسعه مکاتبی از
نوع فلسفه تحلیلی است که با تعطیل کردن مبارزات اجتماعی، تداوم قدرت
استعماری آنها را در نقاط مختلف جهان تامین میکند. فلسفه تحلیلی با بریدن
از تاریخ و واقعیتهای اجتماعی و با ریاضیگونه کردن آنها به نرمی نیروهای
اجتماعی را فریب میدهد و به بیعملی میکشاند. از این جهت فلسفه تحلیلی را
باید فلسفه طبقه اشراف و آقازاده و سلطهگران جهانی تلقی کرد که در مقابل
آن فلسفههای مختلفی با گرایشهای تاریخی و عدالتخواهانه قدعلم کردهاند.
در این میان برخی دانسته یا نادانسته خود را تئوریسین و ایدئولوگ تداوم
تسلط این طبقات ممتاز کردهاند. ملکیان را باید از این جمله دانست. نکته
نغز و نقض اینجاست که این افراد در عین آنکه خود را مستقل از قدرت نشان
میدهند تبدیل به بازوی اصلی صاحبان زر و زور و تزویر شدهاند.
خطر چنین روشنفکرانی آنجاست که با جملات به ظاهر زیبای اگزیستانسیالیستی و
فردمحور و با گرایشهای عرفان شرقی که ظاهرا فاصله زیادی تا سیاست دارند،
خدمت بزرگی به این شبکه قدرت میکنند.
3- ملکیان از گذشته با گروندگان فلسفه قارهای به نزاع پرداخته است که
نزاع او با فردید و رضا داوریاردکانی از این نوع است اما او در مصاحبهای
که مدتی پیش انجام داد. دعوای خود با سیدجواد طباطبایی را دوباره زنده کرد.
او که خود را مخالف مفهوم ملیت ایرانی میداند در گذشته هم یک بار سر این
موضوع به جدال با طباطبایی پرداخته بود.
حدود 15 سال است که ملکیان از دین عبور کرده و نظریه معنویت بدون دین را
مطرح کرده است. با وجود این او برای از پا درآوردن طباطبایی به
سیاست«بیدین» کردن او متوسل میشود و به اظهار این کشف خویش میپردازد که
او یک «مارکسیست آلتوسری» است. یعنی جناب فیلسوف اخلاق، روشنفکر دینی و
اصلاحطلب ما با زدن برچسب امنیتی و ایدئولوژیک جامعه را آگاه میکند که
مبادا گول این مارکسیست را بخورید و اندیشهاش را ترویج کنید. ملکیان لختی
بعد خود را مدافع «لیبرالیسم» معرفی کرده و وجه اشتراک سیدجواد طباطبایی با
نیروهای مذهبی را تقابل هر دو با «لیبرالیسم» معرفی میکند یعنی طباطبایی
مارکسیست اولین قصد و غرضش قطع رگ و ریشههای هر نوع اندیشه لیبرالیستی
است.
ملکیان حتی اعتراف طباطبایی درباره پذیرش نوعی لیبرالیسم را سیاست فریب او
معرفی میکند و میگوید: «این ادعای جواد طباطبایی مثل ادعای استالین است
که میگفت ما حکومت دموکراتیک داریم». به عبارت دیگر او حتی با توسل به
طعنه و کنایه طباطبایی را به «فاشیسم» متهم میکند، در حالی که فاشیسم
زاییده محافظهکاری افراطی بود نه چپگرایی. در واقع بیش از آنکه طباطبایی
در معرض فاشیسم باشد، این ملکیان است که به جد در خطر افتادن به پرتگاه
فاشیسم است.
در پایان این بند تصریح چند نکته لازم است: اول، فلسفه تحلیلی جدا از
تاریخ و مطالعات عینی و اجتماعی به خیالپردازی و ذهنزدگی میانجامد. دوم،
این روش به محافظهکاری افراطی میانجامد و با هرگونه اندیشه اجتماعی
اصلاحگرانه که «چپ» نامیده میشود، به جدال برمیخیزد؛ چه از نوع روشنفکری
آن یا از نوع مذهبیاش. سوم؛ به نام لیبرالیسم در پی حذف اندیشههای مخالف
است حتی از راه زدن برچسب ضددینی.
4- مصطفی ملکیان اخیراً در گفتار دیگری از خود به گسترش «شکاف عاطفی بین
فقرا و اغنیا» در جامعه ایران پرداخته و آن را خطرناک توصیف کرده است. در
واقع او بیش از آنکه نگران وجود این شکاف باشد، از «احساس شکاف» بیمناک و
ناراحت است که چرا ایرانیان مثل هندیها نیستند که با داشتن شکاف اجتماعی و
طبقاتی عمیقتر اما آن را احساس نمیکنند. او باز با دادن آدرس غلط علت
این احساس را مارکسیستهای وطنی اعلام میکند که «در نقاب و پوشش انقلابیان
متدین» وارد عرصه شدند. در این میان او به طور خاص از رئیسجمهور پیشین
نام میبرد که با گسترش احساس عاطفی شکاف فقیر و غنی «بزرگترین فساد» را
موجب شد.
اولاً: به راستی کدام ایدئولوژی میتواند به این خوبی توجیهگر فساد و
تسلط شبکه زر و زور و تزویر باشد؟ انسان تعجب میکند که چگونه یک مدعی
روشنفکری میتواند به بالاترین درجه محافظهکاری برسد تا برای وجود
شکافهای طبقاتی اهمیتی قائل نباشد اما احساس و آگاهیبخشی نسبت به آن را
جرم تلقی کند. درد را مهم نداند اما احساس درد را مصیبت تلقی کند. ثانیاً:
احمدینژاد پیش از آنکه پدیدآورنده این حس عاطفی باشد، پیرو این حس بود و
میتوانست با منطبق کردن گفتمان خویش با واقعیتهای درونی جامعه از فرصت
بهره ببرد. ثالثاً: سخن از عدالت گفتن و مبارزه در این راه لزوماً ربطی به
مارکسیسم ندارد. مارکسیسم جلوهای از این مبارزه بود نه همه آن. رابعاً:
کسانی که دور از هیاهوی تبلیغاتی بر گفتمان احمدینژاد تحقیق کردهاند،
میدانند وی اساساً هیچ مرز طبقاتی نداشت و فاصله بسیار زیادی از ادبیات
«طبقاتی» داشت. چه با او موافق باشیم و چه مخالف، واقعیت را نباید کتمان
کرد که در گفتمان احمدینژاد، مخاطب «انسان» بود نه یک طبقه یا طبقات خاص.
خامساً: در دوران 8 ساله احمدینژاد ایدئولوژی و نظریهای علیه صاحبان
سرمایه به صرف برخورداری بیشتر تولید نشد. گفتمان وی پر بود از این مضامین
که صاحبان سرمایه و کارآفرینان همواره در فرهنگ ایران محل احترام بودهاند.
جامعه ایران نسبت به کارآفرینان و سرمایهداران که با تلاش و نبوغ خود به
این موقعیت رسیدهاند، به نیکی یاد کرده و آنها را مایه افتخار خویش
میداند. سادساً: مبارزه با ویژهخواران و طبقه ممتازی است که در فضای
مسموم اقتصاد نفتی و رانتیری به ثروتهای نامشروعی دست یافتهاند و به ناحق
بخشی از منابع عمومی را به طرق مختلف به ثروت شخصی تبدیل کردهاند، آن هم
به کمک تزویر و نظریههای تزویرگرایانه. سابعاً: دوره پیش رو، دوران گسترش
این مبارزه است یعنی مبارزه جامعه با فسادگران اقتصادی و طبقه ممتازی که
میخواهد نظام سیاسی کشور را از «جمهوریت» به «الیگارشی» تبدیل کند. آنها
در حوزه نظام بینالملل در پی جلب نظر کدخدا هستند و در حوزه داخلی در پی
کنترل طبقات مختلف اجتماعی. در این تحولات آینده آنها به ایدئولوگها و
نظریهپردازهایی چون ملکیان به شدت احتیاج دارند تا بتوانند بیعملی را در
جامعه مسلط سازند. گزیده آنکه مصطفی ملکیان در دوران جدید فکری خود با
غلتیدن به محافظهکاری افراطی، همگان را به سکوت در برابر بیعدالتیها، آن
هم با ژست روشنفکری و اخلاق دعوت میکند و کسانی را که در برابر
نابرابریها اعتراض میکنند به «مارکسیسم» و «حسادت» متهم میسازد.