نازعات313

آخرین نظرات
نویسندگان

حاج سید مهدی سید قوام

جمعه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۱۴ ب.ظ

سال ۱۲۷۹ در خانواده مذهبی و روحانی در تهران به دنیا آمد. چند برادر داشت که همگی در بلای وبا و طاعون آن سال‌ها از دنیا رفتند و او به عنوان یگانه پسر خانواده در کنار خواهرانش بزرگ شد. پدرش روحانی و از علمای روزگار بود. سیدمهدی هم مانند پدر، کسوت روحانیت را برگزید و به حوزه علمیه اراک رفت؛ همان جا که مرحوم شیخ عبدالکریم حائری مشغول تدریس و سرگرم پرورش عالمانی بزرگ بود.   تا زمانی که مرحوم حائری تصمیم گرفت حوزه علمیه را به یک شهر مذهبی منتقل کند و حوزه علمیه قم را تاسیس کرد. سیدمهدی هم تا جایی ادامه داد که به گفته خواهرش دو درجه اجتهاد از صاحبان کرامت و مقام در آن زمان، یعنی شیخ عبدالکریم حائری و سیدابوالحسن اصفهانی گرفت. سوم شوال ۱۳۸۴ قمری مطابق با سال ۴۲ شمسی بود که در سن ۶۳ سالگی از دنیا رفت. با این همه برایم جای تعجب بود که چرا با این درجه و مقام و پوشیدن لباس پیامبر صلی‌الله علیه و آله و سلم کسی او را آیت‌الله نخوانده و تنها به او «آقا سیدمهدی قوام» می‌گویند. بیشتر که شناختمش فهمیدم عارفی که خدا را شناخته بود، نه به دنبال نام و نشان بود، نه لقب و سمت و نه قید و بند؛ سیدمهدی فقط خدا را می‌دید.  

روحانی روشنفکر  

دخترش می‌گوید «ما سه خواهر و چهار برادر بودیم که یکی از برادرانم در جوانی فوت کرد. پدرم از خوبی و اخلاق چیزی کم نداشت. او مدرسه‌ساز نبود، «دل ساز» بود. ممکن است کسی مدرسه بسازد، اما دل نسازد. پدرم با کسانی که از مذهب‌های مختلف بودند، صحبت می‌کرد و هیچ گاه خودش را بالاتر از کسی حساب نمی‌کرد و هیچ کس را نمی‌رنجاند.»   مریم خانم که الان حدود ۷۵ سال دارد و بزرگ‌ترین دختر سیدمهدی است، خیلی از پدر تعریف می‌کند و مداوم می‌گوید که پدرم با همه فرق داشت. او می‌گوید: «پدرم آنقدر خوب بود و مردم دوستش داشتند که تا ۴۰ روز افراد مختلف برایش ختم می‌گرفتند. پدربزرگم هم عالم بزرگی بود، اما پس از فوتش، تشییع جنازه‌ای که برای پدرم بود، برای او انجام نشد. پدرم با همه فرق داشت. نه پول زیادی داشت و نه به دنبال پول و مال دنیا بود. هر مجلسی می‌رفت و وعظ می‌کرد، نمی‌گفت به من پول بدهید. حتی برخی مجالس سالانه می‌رفت که پول نمی‌گرفت. هر وقت هم که به او پول می‌دادند، در پاکت را باز نمی‌کرد و نمی‌شمرد.»   او از روشنفکر بودن پدرش در دوره‌ای که چنین الفاظی به کار نمی‌رفته است، سخن می‌گوید و ادامه می‌دهد که: «آن زمان کمتر خانواده‌ای بود که به دختران اجازه درس خواندن بدهند. پدرم در آن زمان روشنفکر بود و به ما می‌گفت پوشش داشته باشید و درس بخوانید، اما رنگ معین نمی‌کرد. پدرم بسیار خانواده‌دوست و با مادرم خوشرفتار بود؛ طوری که همه می‌دانستند او را چقدر دوست دارد. پس از فوتش خواب‌های بسیاری دیده‌ام که اکنون در ذهنم نیست، اما بارها او را در باغ‌های سبز و زیبا، با ظاهری آراسته و خوب در کنار مادرم دیده ام. آنها در آن دنیا هم از هم جدا نشده‌اند.»  

 

کسی که قطب دراویش نشد

  به شهرری رفتیم. با سرنخ‌های که پیدا کردیم، برادرزن آقاسید را یافتیم. خانه‌اش کنار همان بیمارستانی که میراث پدر بود، قرار داشت. سیدجعفر فیروزآبادی می‌گوید: «آقا سید، داماد آیت‌الله فیروزآبادی بود. زینت السادات فیروزآبادی یعنی خواهرم که دختر آن خیر بزرگ بود، همسر سیدمهدی بود. آقاسیدمهدی سرآمد روزگار بود. تنها واعظی بود که صحبت از عرفان می‌کردند. ایشان اصلا اهل مادیان نبود. یادم می‌آید زمانی برای منبر در دهه عاشورا، ایشان را به کرمان دعوت کرده بودند. معمولا یک نفر همراه ایشان می‌رفت. وقتی که تمام شده بود به ایشان پاکت داده بودند. وقتی برمی‌گشتند، کسی که همراه آقا بود، در اتوبوس به او سفارش و اصرار می‌کرد که: ببینید چقدر به شما داده‌اند. آقا گفته بود: چه کار داری؟ هیچ گاه پولی که به او می‌دادند را نمی‌شمرد؛ خرج می‌کرد تا تمام می‌شد. بعد هم که به تهران رسیدند، به گاراژ شمس‌العماره ـ که نزدیک منزلش بود ـ رسید و پول را جایی که باید می‌داد، داد و دست خالی به خانه رفت. آقاسید چنین اخلاقیاتی داشت. وقتی از ایشان دعوت می‌کنند که رییس قطب دراویش شود، نامه را پاره می‌کند و دور می‌ریزد. مرد خدا بود. دنبال مادیات و مقام نبود. برای همین نامه را پاره کرد و دور ریخت و گفت: من دنبال این چیزها نیستم. آقا سیدمهدی نصف مثنوی را حفظ بود. پدر مرحومش هم که مومن به تمام معنا بود، کل مثنوی را حفظ بود.»  

چگونه آل‌آقا قوام شد  

خواهرش از نسب پدری و مادری و شجره‌نامه مبارکشان می‌گوید. گفت که علامه مجلسی صاحب کتاب شریف بحارالانوار پدر بزرگ مادرش است؛ همان تباری که تبار بزرگان است و همسر آیت‌الله بروجردی نیز از همین خانواده بزرگ است. نسب پدری‌شان هم به امام محمدتقی علیه‌السلام می‌رسد. امامزاده موسی مبرقع که در قم است، جد سیدمهدی قوام است. خواهرش می‌گوید: «شهرت ما «برقعی» بود. زمانی که به تهران آمدیم، شهرت ما تغییر کرد و «آل آقا» شد و بعدها نیز از طرف حکومت آن زمان به برادرم شهرت «قوام» دادند؛ شهرتی که مخصوص بزرگان بود. از طرف دیگر ۳۱ پشت پدری آنها به شیخ مفید رحمه‌الله علیه می‌رسد.»   عفت خانم می‌گوید که پدرشان متولد کرمانشاه بوده و در خانواده‌ای از ایل عشایر کرمانشاه بزرگ شده است. مقبره آل آقا اکنون در کرمانشاه است. زمانی که در اراک، وبا و طاعون آمده و علما پراکنده شده‌اند و هرکس به شهری رفته، پدر من به تهران آمده است.  

خودت بهایی هستی، کسی را بهایی نکن

  او از عزیز بودنش در بین اقشار مختلف مردم نقلی می‌کند و می‌گوید: «یک تیمسار بهایی در آن زمان بود که به واسطه شخصیت برادرم بسیار به او علاقه‌مند بود و برای دیدن اون بارها به منزل رفته بود. هرگاه که برادرم را می‌دید، از علاقه زیاد به او در مقابلش تعظیم می‌کرد. برادرم به او گفته بود: «خودت بهایی هستی، اما دیگران را بهایی نکن.» برادرم صفات مخصوص به خودش را داشت که من نشنیده و ندیده‌ام. پول می‌گرفت، طلبه‌ها را در مسجد شام می‌داد.»   خانه سیدمهدی سه راه مروی، کوچه حاجی‌ها بوده و خانه ابدی‌اش هم در یک از صحن‌های حضرت معصومه سلام‌الله علیه در قم در کنار پدر بزرگوارش که هر دو به ظاهر خراب شده است، اما سیدمهدی سال‌هاست که در دل‌های بسیاری خانه دارد؛ خانه‌ای که هیچ گاه خراب نمی‌شود.

  پول‌ها را دید و قضاوت نکرد  

سیدِ قوام به گفته خواهرش هیچ پولی نداشت و حتی خانه‌ای که در تهران در آن سکونت داشت، ارثیه پدری‌اش بود. او از مال دنیا دوری می‌کرد. عفت خانم که حالا ۹۰ سال سن دارد و روی تخت خوابیده است، از شیرین دهنی برادرش هم می‌گوید و اینکه برادرش بسیار بچه‌ها را دوست می‌داشت. او می‌گوید: «برادرم آدم دنیا نبود. این حرف را چون برادر من است، نمی‌گویم اما واقعا آدم دنیایی نبود تا این حد که گاهی فکر می‌کنم او چگونه تشکیل خانواده داد. او اهل هیچ حزب و گروهی هم نبود و هیچ تیمی نداشت. مردمی بود و مردم، خودشان از هر صنفی به اون علاقه داشتند. زمانی که برای او نامه فرستاده بودند که ریاست شیخ الشیوخ را به او بدهند، نامه را پاره کرد. از طرف دستگاه حکومت می‌خواستند او را قاضی کنند، اما قبول نکرد. یادم می‌آید یک روز دو خانم از خانم‌های فرمان‌فرما برای قضاوت نزد برادرم آمدند. یکی از آنها یک چمدان پر از پول را به او نشان داد و گفت که شما بگویید این بچه‌ای که می‌آورند، بچه من است. پول هنگفتی بود، اما سیدمهدی گفت من نمی‌دانم و ندانسته قضاوت نمی‌کنم.»  

هذیان نمی‌گفت، راست می‌گفت

  عفت خانم با لحن شیرین و صدای دلچسبی که دارد، خاطرات را خیلی دقیق برایمان تعریف می‌کند و می‌گوید: «چرا دروغ بگویم؟ ما هم بعد از فوت سیدمهدی فهمیدیم او چه کسی بوده است و قبل از آن او را نمی‌شناختیم.» او می‌گوید: «مثلا یک روز امام جمعه همدان که برای ختم برادرم آمده بود، تعریف کرد که ما در همدان یک حسینیه ساخته بودیم و آقاسید را راضی کردیم که برای افتتاح حسینیه بیاید، اما سرما خورد. ایشان زیر کرسی در حال استراحت بود و همین طور که دراز کشیده بود، سرش را بیرون آورد و گفت: «آقای فلانی! (منظورش به من بود که نشسته بودم) بروید دم فلان مطب، آنجا یک خانم با بچه ایستاده. بروید و او را کمک کنید.» هوا بسیار سرد بود و برف شدیدی می‌بارید. دیگران گفتند سیدمهدی هذیان می‌گوید. از تب زیاد است. آنقدر ناراحت شد که با لحن عصبانی گفت: «به جدم اگر نروید از شما راضی نمی‌شوم.» آنها هم که این‌طور سیدمهدی را جدی می‌بینند، می‌روند و می‌بینند که خانمی با کودکی در بغل در آن هوای سرد، آنجا ایستاده و کسی نبوده که کمکش کند.»  

عقربی که به حرف آمد

  آقاسیدمهدی منبرهای زیادی ‌رفته است. خواهرش این گونه تعریف می‌کند که: «وقتی یک بار در هیأت کاشانی‌ها در تهران یک دهه سخنرانی کرده بود، شب آخر از او دعوت کردند که در کاشان هم برای آنها منبر رود. ضمن اینکه آنقدر سخنرانی آقا طرفدار داشت که منبر او را پایان برنامه قرار می‌دادند تا جمعیت به خاطر سخنرانی او بماند. سیدمهدی خودش می‌گوید که «آن لحظه که خواستم به آنها جواب دهم، اصلا فکر نکردم و همین طوری یک چیزی گفتم» او به شوخی می‌گوید «کاشان شما عقرب دارد، من نمی‌آیم!» و می‌رود. شب با خانواده روی پشت بامی که کف‌اش از سیمان بوده، خوابیده بودند که سیدمهدی به یک‌باره می‌شنود یک نفر با تحکم او را صدا می‌زند و می‌گوید: «بزنم؟ بزنم؟» وقتی چشمانش را باز می‌کند می‌بیند که یک عقرب روی سینه‌اش است. از جا بلند می‌شود. زن و بچه‌اش هم بلند می‌شوند که عقرب را پیدا کنند که سیدمهدی می‌گوید: «بخوابید، عقربی در کار نیست. این تلنگری به من بود.» فردای آن روز هم می‌رود و خبر می‌دهد که برای سخنرانی به هیأت کاشانی‌ها می‌رود و به جای ۱۰ روز، ۱۲ روز در آنجا منبر می‌رود و پولی هم نمی‌گیرد.»

  کار کم زحمت و پرمنفعت  

او می‌گوید: «زمانی که از مکه آمده بودم، بستگان و همسایگان برای دیدارم به خانه‌مان می‌آمدند. روزی یکی از همسایگان ما آمد و عکس سیدمهدی را که در اتاق من دید، گفت: عکس این آقا اینجا چه کار می‌کند؟ گفتم شما او را از کجا می‌شناسید؟ او نمی‌دانست که سیدمهدی برادر من است. وقتی فهمید گفت: «او قسم داده بود که نگویم، الان چون از دنیا رفته است، برای شما می‌گویم. شوهر من نوکر امام حسین علیه‌السلام است. یک آقایی به هیأتشان می‌رود و می‌گوید: در منزل من مستاجر خانمی به نام «فاطمه بگم» به شدت محتاج است. از فردای آن روز هر کسی می‌آمد از چادرنماز گرفته تا مایحتاج منزل، کمکی می‌کرد. آقا سیدمهدی شب آخر که از منبر پایین آمد، موقع رفتن به شوهرم می‌گوید: «می‌خواهی یک کار پرمنفعت کم زحمت انجام دهی؟ اما قسم بخور این مطلب را تا زنده‌ام به کسی نگویی.» شوهرم قبول می‌کند. باهم به بازار آهنگرها سرکوچه غریبان پلاک ۱۶ می‌روند. به او می‌گوید، این پاکت را به «فاطمه خانم» بده و بیا. از آن زمان به بعد شوهرم از مریدان آقا شد.  

۵ تومان می‌دهم پنج سال دیگر پس می‌گیرم  

عفت خانم می‌گوید: «برادرم نمی‌گذاشت سخنرانی‌هایش را ضبط کنند. اصلاً اهل خودنمایی نبود. به همین دلیل شاگردان و پامنبری‌هایش گاهی اوقات یواشکی نوار ضبطی را پشت منبر قایم و صدایش را ضبط می‌کردند. اصلا این آدم بشر عادی نبود. اشتباهی آمده بود زمین!» او به این نکته هم اشاره می‌کند که «وقتی پسر جوان برادرم فوت کرد، حال و روزش معلوم بود، اما وقتی صدا از خانه بلند می‌شد و همه شلوغ می‌کردند، داخل خانه می‌آمد و گفت: «من امروز ۵ تومان به شما می‌دهم، پنج سال دیگر پس می‌گیرم. شما می‌توانید به من حرفی بزنید؟ این هم امانت خدا بوده است. خودش داده، خودش هم پس گرفته است.»    

  داستان عبای طلبه شهرستانی  

خواهرش عفت خانم می‌گوید که داستانی از یکی از علمای عصر حاضر دارد که درست نیست نامش را بیاورد، اما آن را تعریف می‌کند. او از قول آن عالم این چنین می‌گوید: «ما طلبه بودیم، اما در طلبه‌ها اشخاص نادری مانند سیدمهدی قوام کم پیدا می‌شوند. سیدمهدی دو عبا داشت که از جنس پشم شتر به عنوان مرغوب‌ترین نوع پشم آن زمان بود. سیدمهدی یک روز در مسجد محمود آل آقا متوجه می‌شود که عبای یک طلبه شهرستانی مندرس است. به همین دلیل می‌گوید من که دو تا عبا دارم، یکی از آنها برای من حرام است. برای همین یک روز بیرون خانه منتظر می‌نشیند تا من از مسجد بیایم. همین طور که راه می‌رفتم، متوجه شدم که یک نفر پشت سرم راه می‌آید، اما گفتم شاید خانمی باشد و برای همین برنگشتم. وقتی به بازار رسیدم، برگشتم و آقاسید که کنارم ایستاده بود، دیدم. گفتم امری دارید؟ گفت: «نه. نذری داشتم و می‌خواستم این عبا را به شما بدهم» یعنی وقتی می‌خواست کار خیری کند هم این گونه بود.

  دزدی عقل و هوش از یک دزد!  

این خواهر برادردوست که تمام مطالب و خاطرات و نوارهای مربوط به برادرش را جمع‌آوری کرده است، می‌گوید که یک روز آقای‌هاشمی‌نژاد این خاطره را تعریف می‌کرد که «در ما طلبه‌ها عتیقه هم پیدا می‌شود. یکی از طلبه‌ها مریض شده بود. برای عیادتش به کوچه حاجی‌ها رفتیم. وقتی از کسی که میوه روی چرخ ریخته بود، برای آقاسید میوه خریدیم، پولش را قبول نکرد. گفتم: اگر پول را نگیری، میوه را نمی‌برم. گفت: چرا؟ آقا سیدمهدی دست من را از جهنم گرفته و به بهشت برده است. یک روز آقاسید با عیال از خانه بیرون رفتند. من هم که در محل به دست کج بودن معروف بودم، به خانه آنها رفتم. یک سری اسباب جمع کردم و خواستم از در بیرون بروم. همین که دم در رسیدم، در باز شد و آقاسید با خانمش وارد شد. نگاهی به من کرد و یک سلام گرمی عرضه داشت. من که نمی‌فهمیدم چه شده است. گفت: «حالا که زحمت کشیده‌ای و تا اینجا آمده‌ای، بیا برویم و یک چایی بخوریم.» داخل خانه بازگشتیم. برایم چای و میوه آورد. بعد گفت: «اهل کجایی؟» گفتم خاک سفید. گفت: «این فرش دستی‌ها مال تو. یک چرخ دستی بخر و میوه بخر و داخل آن بگذار. هرچه هم از بارت ماند و از تو نخریدند، شب خودم از تو می‌خرم.»

  آنچه استاد مطهری درباره سیدمهدی گفت

  عفت خانم خاطره‌ای را هم از قول یکی از بستگانشان نقل کرده و می‌گوید که او به مشهد رفته بوده و می‌بیند که روی این چرخ دستی‌ها نوار گذاشته‌اند. نوار صدای آقای مطهری بوده است که این چنین تعریف می‌کند: «من و آقای قوام میدان تجریش ایستاده بودیم و منتظر تاکسی بودیم. یک سواری آمد و به اصرار ما را سوار کرد. سیدمهدی وسط راه پیاده شد، چون در محلی دیگر سخنرانی داشت، اما راننده از او پول نگرفت. وقتی پیاده شد به راننده گفتم برادر چرا پولت را نگرفتی؟ گفت این آقا مرا آدم کرد. گفتم یعنی چی؟ مگر آدم نبودی که تو را آدم کرد؟ گفت: نه این آقا من را از راه ضلالت و جهالت و دشمنی بیرون کرد. گفتم: چطور؟ گفت: من پدر ثروتمندی داشتم. مغازه و کار و درآمد خوبی داشت، اما من وضع خوبی نداشتم. اجاره خانه و بچه و اینها. مغازه‌ام هم خوب نمی‌چرخید. هرچه از پدرم پول خواستم کمکم نکرد و گفت: برو خودت بار خودت را از زمین بردار. من تصمیم گرفتم گروهی از دوستانم را جمع کنند که بروند و پدرم را به قصد کشت بزنند. اگر هم مُرد، مُرد. بالاخره من یک دانه پسرش بودم. مشکلاتم حل می‌شود. قرض‌ها و اجاره خانه‌ام را می‌دهم و از این حرف‌ها. گفت: روزی برای کاری بازار رفته بودم. صدای واعظی از مسجد جمعه آمد. نمی‌دانم چه شد. انگار یک نفر مرا هل داد. من اهل منبر و روضه و اینها نبودم. رفتم مسجد جمعه در حالی که اصلا جا نبود و من چمباتمه نشستم. این آقا تا من برسم پای منبر صحبتش را عوض کرد. اصلاً موضوع صحبتش چیز دیگری بود، اما چشمش که به من افتاد قرآن خواند و مطلب منبر را عوض کرد که اولادی که این طور کند و آن طور کند، هم عاق والدین و هم عاقبت بخیری را در هر دو صورت در پی دارد. آنقدر این منبر در من اثر کرد که وقتی تمام شد، بلند شدم رفتم شیرینی خریدم و با اینکه سال‌ها بود خانه پدرم نرفته بودم، به آنجا رفتم. خلاصه من از آن راه برگشتم. رفتم دست پدرم را بوسیدم و از خطاهایم عذرخواهی کردم. مدت طولانی نگذشت که پدر با من بر سر مهر آمد و به من کمک کرد و مشکلاتم حل شد و وقتی اجاره خانه مرا داد، من سر راحت زمین نگذاشتم. یعنی سیدمهدی قوام فردی بود که این گونه انسان‌ها را می‌ساخت.»

  صاحب اصلی محفل!  

خواهرش می‌گوید: «از مرحوم کافی شنیدم که از قول یکی از فرش‌فروش‌های بازار نقل می‌کرد: «۱۰ شب آقای قوام را دعوت کردیم، چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن شد. الحمدلله، ۱۰ شب مجلس با آبروداری برگزار شد. آقا سیدمهدی که از پله‌های منبر پایین ‌آمد، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم‌کم از میان جمعیت راه باز کرد تا به او برسد. جمعیت هم همین طور که سلام می‌کردند، راه باز می‌کردند تا دم در مسجد. وقت خداحافظی، حاجی دست می‌کند جیب کتش و می‌گوید آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل. سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، پر قبایش می‌گذارد. مدت‌ها بود که دخل را دست دیگری سپرده بود! بعد حاج شمس‌الدین گفت: آقا سید! حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنند.   حاج مرشد، پیرمرد ۵۰  ـ ۶۰ ساله لبخندزنان نزدیک می‌شود. حاجی شمس التماس دعا می‌گوید و آن دو راهی می‌شوند. در راه که می‌آمدند، زیر تیر چراغ برق خیابان لاله‌زار، زنی را می‌بینند که خیلی جوان نبود، اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد. جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان … رنگ دیگری به خود گرفته بود. سیدمهدی، حاج مرشد را صدا می‌زند و می‌گوید: آنجا را می‌بینی؟ آن خانم. حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: استغفرالله ربی و اتوب ‌الیه. آقای قوام می‌گوید: حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا. حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند و می‌گوید: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب …. یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این زن بدکاره چه کار دارند؟ سید مکثی می‌کند و دوباره می‌گوید: بزرگواری کنید و ایشان را صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟! حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. این بار او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود.   زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده بود، کمی خودش را جمع و جور می‌کند و پیش خودش فکر می‌کند به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استغفرالله می‌گوید و سمت آن زن می‌رود و به او می‌گوید: خانم بروید آنجا پیش آن آقاسید. با شما کاری دارند. زن با تردید راه می‌افتد. حاج مرشد، همانجا می‌ایستد و از مشایعت آن زن می‌ترسد.   آقاسید به آن زن می‌گوید: دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟ شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل داشته است. گریه می‌کند و می‌گوید که حاج آقا به خدا مجبورم، احتیاج دارم. سید، ولی مشتری بود! پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد و می‌گوید: این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین علیه‌السلام است تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست. شماره‌اش را هم به آن زن می‌دهد. می‌گوید هر وقت تمام شد به من زنگ بزن، اما این کار را نکن. تو جوانی و حیفی. سید به حاجی ملحق می‌شود و دور می‌شوند اما انگار باران چشم‌های زن تمامی ندارد.   چند سال از این ماجرا می‌گذرد. این بار حرم صاحب اصلی محفل! سید دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همین طور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مردی گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده است. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی می‌کند و می‌گوید زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند. مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله‌زار است و همان بغض: آقا سید من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یک بار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت! آقا سید! من دیگر خوب شده‌ام! و این بار، نوبت باران چشمان سید است.

  زکی! من دانشمند نیستم  

حجت‌الاسلام والمسلمین حاج سیدابوالقاسم شجاعی از خطیبان برجسته امروز که با آقاسید مرادواتی داشته است، برایمان از مقام و منزلت آقای قوام می‌گوید: «سیدمهدی قوام از نبوغ منبر و شخصیت‌های برجسته عرفانی در منبر بودند. ایشان فرزند مرحوم حاج قوام، پیرمرد سالخورده‌ای که با محاسن سفیدش چهره پرجاذبه‌ای داشت و در منبر اهل بیت علیهم‌السلام مردم را به معارف و مراتب عالی اسلامی و معنوی دعوت می‌کرد، بود. او از این پدر بزرگوار به وجود آمد. من اساتید ایشان را از قول دیگران می‌گویم، چون خودم نمی‌دانستم. یک بخش تربیتی آقا سیدمهدی پدرش بود که در این خصوص ید طولایی داشت. آقا سیدمهدی قوام از نظر سبک منبر، ادیب و اهل عرفان بود و گاهی هم می‌دیدم این شعر را می‌خواند: باید که سر زلف تو را شانه ببندند/ یا مشک فروشان در کاشانه ببندند.   قید و بندی که به عنوان لباس روحانیت و تشریفات و این مسائلی که ما برای رضایت خاطر مردم داریم، نداشت. من یک بار در خیابان پامنار دیدم بچه‌اش را روی دوشش سوار کرده بود. یک پای بچه روی سینه پدر بود و یک پا پشت پدر. من رسیدم گفتم: حاج آقا! آخه این وضعیت … گفت: «برو بابا، قبل از اینکه این مردم مرا طلاق دهند، من طلاقشان داده‌ام.» اصلا به حرف مردم و این خصوصیات و جهات مربوط به اساس زندگی توجه نداشت. در یک سطح والایی بود. منبرش نه مانند منبر ما که نیم ساعت، سه ربع منبر رویم و منبر پنجم و ششم تکرار شود. ایشان سال‌ها در شبستان آیت‌الله شاه آبادی مسجد جمعه، در محلی که آیت‌الله شاه‌آبادی نماز می‌خواندند، یک ظهر منبر می‌رفت، ساعت چهار پایین می‌آمد. اما مردم پای منبر فکر می‌کردند یک ربع پای سخنرانی نشسته‌اند.   افرادی که پای منبرش بودند هم کسانی بودند که دارای درجات علمی بالا بودند. افراد عادی هم پای صحبتش می‌رفتند، اما چیزی نمی‌فهمیدند. سطح سخنرانی‌هایش بسیار بالا بود. خاطرم هست در خصوص «من وجدنی طلبنی من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی وجدنی اشقنی و من اشقنی اشقته» تقریبا حدود یک ماه رمضان صحبت کرد. آن هم روزی دو ـ سه ساعت بحثی که انجام می‌داد.   علاوه بر این دارای عرفانی وسیع و به برنامه‌های جاذبه مردم بی‌توجه بود. در مسجد هندی دوزانو پای منبر من نشسته بود. من در آنجا گفتم دیگر ادامه ندهم، دانشمند محترم … تا گفتم دانشمند، یک مرتبه حاج مهدی گفت: «زکی!» که یعنی چرا به من می‌گوید دانشمند. مردم هم خندیدند. به هر حال او فقط خدا را می‌دید و بس.   ما یک منزل کوچکی در خیابان مولوی داشتیم. آن زمان اداره گذرنامه ۱۵ تومان می‌گرفت و برای کربلا ویزا می‌داد. من رفتم برای مادرم گرفتم، چون مادرم مربی ما بود. یک مردی در محل ما می‌خواست به کربلا برود، رفتم گفتم مادر مرا هم ببر. پولی به او دادم رفت. سحر در منزلم را زدند، دیدم آقا سیدمهدی قوام است. دست کرد در جیبش و یک مشت شکلات برای من ریخت و گفت که «خدا می‌خواهد تو را عاقبت بخیر کند که تو دیشب مادرت را به کربلا فرستادی.» این در حالی بود که احدی از این مسئله خبر نداشت و ایشان آمد و این را به من گفت که من هم در ختمش این مسئله را در مسجد اعلام کردم. روزگار، دیگر رادمردی، بزرگواری، سخنگویی، شخصیت وارسته‌ و به مقام عالی رسیده‌ای مانند آقا سیدمهدی قوام نخواهد دید.»

  باز هم حکایت دزد و قالیچه  

حجت‌الاسلام والمسلمین سیدعبدالله فاطمی‌نیا از خطبا و علمای خبره هم خاطره‌ای از آقا سیدمهدی قوام نقل می‌کند و می‌گوید: «آقا سیدمهدی قوام رضوان‌الله تعالی علیه، مرد بسیار بزرگ و با سعه صدری بود؛ اعجوبه‌ای! شبی دزدی وارد منزلش می‌شود؛ همین که فرشی را جمع کرده و در حال بردن بود، آقا سیدمهدی بیدار می‌شود، با کمال خونسردی به او می‌گوید: می‌خواهی این فرش را چه کنی؟ دزد می‌گوید: می‌خواهم آن را بفروشم. آقا سیدمهدی میگوید: اگر بفروشی، آن را از تو خوب نمی‌خرند؛ من آن را به تو مباح کردم، حلالت باشد! برو آخر بازار عباس‌آباد، بگو: سیدمهدی فرستاده! آن را بفروش و برو کاسب شو! بعداً دیدند همان شخص، اهل عبادت و تقوی شده و از همان فرش، کاسبی و مغازه راه انداخته است.» آن دزد بعدها به آقای گل محمدی، خواهرزاده آقا سید می‌گوید که دایی تو یک دزد را کاسب کرد و آبروی مرا مقابل همسرش حفظ کرد و پرده مرا ندرید.  

یک سیخ کباب برای گربه‌ای که ۶ تا بچه زاییده بود

  آقامحسن که حالا دیگر ۶۰ سال سن دارد و در جمع‌آوری مطالب کمک بسیاری به ما کرده است، از خوش‌اخلاقی‌های دایی‌اش داستان‌های جالبی نقل کرد. او می‌گوید: «یادم می‌آید بچه‌ها که نماز می‌خواندند، دایی مهدی که همیشه در یک جیب قبایش نخودچی کشمش و در جیب دیگرش پول خرد بود، می‌آمد و به بچه‌ها از هر دو جیب می‌داد.» آقا محسن از این هم می‌گوید که دایی‌اش حتی با حیوانات رفتاری محبت‌آمیز داشته و این همه اخلاق نمونه‌اش فقط به آدم‌ها منحصر نبود. تعریف می‌کند که «یک گربه داشتند که در خانه آنها بود و پنج ـ شش تا بچه زاییده بود. یک روز که کباب داشتند، یک سیخ کباب هم برای او انداخت و گفت که تو هم در این خانه حق داری و بعد با آن شوخ‌طبعی همیشگی‌اش گفت: خانم من که یک بچه زاییده این همه ناز می‌کند تو که شش تا زاییده‌ای!»   او خاطره‌ای نقل می‌کند که عفت خانم هم از گفتن آن طفره رفته بود. می‌گوید: «مادرم وقتی جوان بود و سرپا، به بیمارستان بوعلی و نجمیه می‌رفت و برای بیماران مسلول و ریوی که از شهرستان منتقل شده بودند، کمپوت و … می‌برد و از طرف آنها برای خانواده‌هایشان نامه می‌نوشت. یک روز که به خانه برمی‌گردد، می‌بیند که دایی مهدی هم همراه پدرم در خانه هستند. آنها از او می‌پرسیدند: کجا بودی؟ مادرم هم توضیح می‌دهد که برای چه کاری رفته بوده است. دایی مهدی به او می‌گوید: «از مال چه کسی؟ می‌دانی اگر شوهرت راضی نباشد، اجازه نداری از پول او این مخارج را صرف کنی؟» مادرم چهره‌ای ناراحت به خود می‌گیرد. دایی مهدی به او می‌گوید «من ماهی ۱۰۰ تومان به تو می‌دهم. تو به این کارت ادامه بده» از آن به بعد هم مادرم به کارش ادامه می‌دهد. دایی من آدمی نبود که اگر کاری می‌کند، سر و صدا کند و به همه خبر دهد که فلان کار خیر را کرده است.  

یک دزد دیگر هم آدم شد  

یکی دیگر از دختران آقا سیدمهدی خاطره‌ای قشنگ که باز هم گویای بزرگ منشی پدرش است، برایمان تعریف می‌کند و می‌گوید: «بنایی داشتیم و مقدار زیادی لوله در خانه ما بود. دزدی آمد و یکی از لوله‌ها را برداشت و برد. مردم دزد را گرفتند و آوردند و گفتند که این آدم مال شما را دزدیده است، اما پدرم گفت: «نه، خودم گفتم ببرد. یک چادر هم بیاورید، این لوله جنسش سخت است، آن را داخل چادر بپیچد و ببرد که اذیت نشود.» این گونه سیدمهدی آبروی ریخته دیگران را حتی از کف زمین جمع می‌کرد و به او بازمی‌گرداند.  

احمقی که دنبالش می‌گردی من هستم!  

عشرت خانم از دست و دلبازی‌های دایی مهدی‌اش تعریف می‌کند. او خاطره‌ای از دوران بچگی‌اش به یاد دارد و می‌گوید: «یک روز منزل مرحوم دایی بودم. ساعت ۱۱:۳۰ شب بود که با پاکت میوه آمد. همه بچه‌ها ذوق کردند که میوه آورده است، اما وقتی ریختند، دیدند که همه میوه‌ها خراب است. دایی گفت: «من از زیر پل می‌آمدم. دیدم یک نفر داد می‌زند خدایا یک احمق برسان این میوه‌ها را از من بخرد، من پیش زن و بچه‌ام بروم. من هم از پشت سرش دست به شانه‌اش گذاشتم و گفتم تو آدم خوبی هستی، خدا دعایت را مستجاب کرد و آن کسی که می‌خواستی آمد. همه میوه‌ها را می‌برم.» عفت خانم هم در تکمیل این خاطره می‌گوید: «وقتی سیدمهدی به خانه آمده بود، می‌خندید و با خودش می‌گفت «امشب خودم را شناختم!» یعنی من احمق هستم!  

حکایت مردی که یخ می‌فروخت  

در نقلی دیگر آمده است: سیدمهدی قوام یک روز از مجلس روضه به خانه برمی‌گشته است. یکباره چیزی توجهش را جلب می‌کند. می‌شنود که یک شخص ‌های‌های گریه می‌کند. جلوتر می‌رود و می‌بیند که در میدان شهر هیچ کاسبی نمانده به جز یک یخ فروش که داد می‌زند «آهای مردم! بیایید یخ‌های من را بخرید، این همه سرمایه من است، سرمایه‌ام دارد آب می‌شود و از بین می‌رود». وقتی سید آن صحنه را می‌بیند، همه یخ‌های آن مرد را می‌خرد و خودش هم می‌نشیند کنار دست آن مرد یخ فروش و شروع به گریه کردن می‌کند. مرد یخ فروش می‌پرسد: شما چرا گریه می‌کنی؟ سید می‌گوید: «تو با این کارت چه درسی به من دادی. تو یخ‌هایت داشت آب می‌شد این همه داد زدی و گریه کردی، من چه کار کنم که عمرم در گناه آب شد؟»

  گذر دهم کوچه نقاش‌ها  

در گذر دهم کتاب «کوچه نقاش‌ها» هم قصه دیگری با این مضمون آمده است: یک نفر از گردن کلفت‌ها و پهلوان‌های تهران به نام مصطفی بوده که چون دیوانه اهل بیت علیهم‌السلام بوده به او «مصطفی دیوونه» می‌گفتند. این آقا مصطفی در عالم جوانی با تیم «داش‌ها» یک شب جمعه به باغ خاله در فرحزاد می‌روند. از آن طرف هم آقا سیدمهدی به باغ خاله می‌رود. شاگردان آقاسید که مصطفی را می‌بینند، به او می‌گویند امشب یک مقدار رعایت کن. یکی از داش‌ها جلو می‌رود و می‌پرسد که مگر امشب چه خبر است؟ تا می‌گویند آقا سیدمهدی قوام آمده، آقا مصطفی از جا بلند می‌شود و خدمت آقا می‌رود و پیشانی آقا را می‌بوسد و می‌گوید: ما نوکر سیدها هستیم. آقا سیدمهدی می‌گوید «ما می‌خواهیم مثل شما «داش» بشویم. قانونش را برای ما بگو.» مصطفی می‌گوید: قانونش این است که هر جا نمک خوردی، نمکدان نشکنی. آقا سیدمهدی می‌گوید: «خب اینکه در قانون ما هم هست، اما شما حرف می‌زنی یا عمل می‌کنی؟» مصطی سکوت می‌کند. آقا سیدمهدی می‌گوید: «شما این همه نمک خدا را خورده‌ای، چرا نمکدان می‌شکنی؟»   نقل کرده‌اند این حرف، آقامصطفی را زیر و رو می‌کند و نقطه آغاز زندگی جدیدی برای او می‌شود. از آن به بعد مصطفی با آقا سیدمهدی صمیمی و عاقبت بخیر می‌شود. هیأت محبان‌الزهرا سلام‌الله علیها در محله پاچنار تهران یادگار آقامصطفی (دیوانه اهل بیت علیهم‌السلام) است.  

برداشت آخر ـ دیگر به خانه برنمی‌گردم

  پدرش هم بر اثر سرماخوردگی و ذات الریه در سن ۱۱۲ سالگی از دنیا رفته بود و سرانجام سیدمهدی هم همین شد، اما با این تفاوت که او در سن ۶۳ سالگی ذات‌الریه گرفت. او را به بیمارستان مفرح بردند و به گفته عفت خانم، خواهرش ۱۸، ۱۹ روز در آنجا بستری بود تا جان به جان آفرین تسلیم کرد. مریم خانم، دخترش می‌گوید: «وقتی پدرم را به بیمارستان می‌بردند، گفت این بار که بروم، دیگر برنمی‌گردم، اما من آن زمان سنم کم بود و نفهمیدم پدرم چه گفت.» عفت خانم، خواهرش هم می‌گوید: «در دورانی که برادرم در بیمارستان بستری بود، برادران خانمش که پسران مرحوم فیروزآبادی بزرگ بودند، بارها می‌خواستند برای تجهیزات بهتر، سیدمهدی را به بیمارستان پدر منتقل کنند، اما پزشکان بیمارستان مفرح هم اجازه نمی‌دادند و حتی خودشان به جای پرستار بالای سر او می‌چرخیدند و می‌گفتند انجام کارهای آقاسید و عیادت از او عبادت است. ما نمی‌گذاریم او را از اینجا ببرید. پس از فوتش هم یکی از پزشکان همان بیمارستان به همراه خانمش به منزل ما آمد و بسیار گریه می‌کرد که من به او گفتم: شما وظیفه خود را انجام دادید. پیکر برادرم در قم در صحن حضرت معصومه سلام‌الله علیه دفن است.»   یکی دیگر تعریف می‌کند: روزی که پیکر سیدمهدی قوام را برای دفن به قم آوردند، به اندازه دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه سلام‌الله علیه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت.   حاج آقا کنعانیان از مریدان آقا سید بود. روزی این خاطره را برای آقامحسن، خواهرزاده آقای قوام تعریف می‌کند که: «بعد از اینکه حدود ۳۰ سال از فوت آقاسید می‌گذشت، یک شب خواب دیدم که در مشهد هستم و عده‌ای به کندن در صحن حرم امام رضا علیه‌السلام مشغول هستند. در خواب شاکی شدم که چرا دیگر به حرم هم رحم نمی‌کنند. جلو رفتم و از آن افراد پرسیدم چرا در صحن امام رضا علیه‌السلام چنین می‌کنید؟ گفتند: مگر خبر نداری، مرحوم قوام را می‌خواهند به اینجا انتقال دهند.»

 

منبع: نشریه خیمه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۲/۱۱