برای کدخدا همین یک میز مانده!
حسین قدیانی
فکر نمیکردم مرد این کار باشم. خواندن «من
زندهام» را میگویم. همین که در یک خط، اصل قصه را میدانستم، کافی بود
دستم نرود به خواندنش. به حساب غیرت میگذاری یا بیغیرتی، راحت باش اما من
آن مرد نبودم که بروم زیر بار این کتاب. آخر مانده بودم این یک اثر است یا
اثیر یا اثیری یا اثیریات یا اسیر یا اسیری یا اسیریات؟ نه! با کلمه بازی
نمیکنم، بلکه دارم رک و راست میگویم که حتی «حاج منصور» هم روضه را باز
بخواند، جلدی از «ارک» میزنم بیرون، از کوچه بنیهاشم میروم کوچه کثیف تا
ابوحیدر برایم فلافلی بچاقاند! اول بار از دم و دستگاه احسان محمدحسنی «من
زندهام» را هدیه گرفتم اما کتاب را که هدیه بگیری، همان بهتر هدیه هم
بدهی! بگذریم که این هدیه «من زندهام» بود و خواندنش اعصاب میخواست! برای
کتاب یعنی خواندن کتاب معتقدم باید پول داد. خود کتاب را میتوان هدیه داد
و هدیه گرفت لیکن خواندن کتاب، مقوله دیگری است. هزینه دارد! خب! دفعه اول
از چنگ «من زندهام» سالم آمدم بیرون! دفعه دوم، یکی از رفقای پدر در
پاتوق الهی «مسجد جوادالائمه» بعد از نماز عشای ۲۲ بهمن بود که دقیقا زیر
عکس بابااکبر شهید، نسخهای از «من زندهام» را داد دستم؛ «اگر قول میدهی
یک هفتهای بخوانی، امانت میدهم بهت!» خندیدم؛ «تا در امانت آنهم به این
سنگینی خیانت نکردهام از لطفتان کمال امتنان را دارم!» درآمد که تقریظ
«آقا» هم روی اثر هست! الکی مثلا که نه... جدی جدی میخواست تحریکم کند،
مرا به دام اندازد! حتی مایهای هم از بابااکبر گذاشت و در حالی که نگاهش
به تصویر پدر بود گفت؛ «اگر «من زندهام» را نخواندهای، هیچ از جبهه و جنگ
و شهیدان زندهاند اللهاکبر و بابااکبر ندانستهای!» گفتم؛ «من فعلا جا
ماندهام در «پایی که جا ماند». سیدناصر حسینیپور، الان سالهاست که از
بیمارستان الرشید بغداد بیرون آمده، لیکن من زیادی احساساتیام و هنوز گیرم
در آن خراب شده خراباتی… اصلا ولم میکنی یا نه؟!» آری! من خود یک اسیرم
اما نه دست بعثیها، بلکه دست نازنین بعضیها. من اسیر پایی هستم که جا
ماند، من اسیر قفسه سینه آن شهیدی هستم که افتاده بود در جاده خندق، مردک
بعثی رفت و میله چوبی پرچم دشمن را صاف فرو کرد در قفسه سینه آن شهید که
سیدناصر حسینیپور از ترس دل مادر این شهید، حتی اسمش را هم نیاورده در
کتاب! خودت برو صفحه مورد نظر را پیدا کن که شهید مورد نظر، حتی اسمش هم در
دسترس نیست! روضه باز به همین میگویند، به همین که قفسه سینه شهید
مملکتت، بشود بخشی از خاک دشمن، محل نصب پرچم دشمن! دمت غیرتت اساسی گرم
سیدناصر حسینیپور که با پایی بدون ساق پا، با مچ پایی آویزان به چند تکه
پوست و گوشت و استخوان خرد شده، با بدنی درب و داغان و خون آلود، وقتی دیدی
خباثت دشمن از حد بیرون است، تلوتلو خوردی و کشان کشان، دامنکشان رفتی و
اجساد مطهر شهیدان غلامی و کرمزاده را کشاندنی داخل گودال، خاک ریختی
رویشان، بلکه لااقل قفسه سینه این 2شهید، محل نصب پرچم دشمن نشود! در آن
لحظات ابتدایی اسارت، از خیر انگشتری که یادگار همرزمت در کربلای 4 بود
گذشتی، آنرا با دست خودت دادی به مردک بعثی تا برود میله چوبی را از درون
قفسه سینه شهید خندق که از محل استقرار تو چند متری فاصله داشت بردارد!
خواندم! یادم هست! با اشک و گریه خواندم! یادم هست! احسنت به غیرتت
جوانمرد! بعضیها باید چند و چون مذاکره با دشمن را هم از مردان انقلابی
یاد بگیرند! انقلابی حتی در اولین دقایق اسارت هم، وقتی میخواهد با دشمن
وارد مذاکره شود، سخن از روی عزت و غیرت میراند! انقلابی حتی در اسارت
هم، بیش از آنکه به فکر آسایش خود باشد، در اندیشه آبروی همرزم شهیدش است!
وه که چه سخت است مشاهده پرچم دشمن در قفسه سینه شهید وطن! وه که چه سخت
است! تو در اسارت، حقا که آزادانهتر با دشمن سخن میگفتی و خواستهات را
مطرح میکردی، تا بعضیها در آزادی! میدانی سید! پای آدم، چند کیلومتر
آنطرفتر از خاک کربلا جا بماند، طوری نیست؛ این بد است که عقلشان را در
کفرستان عالم جا بگذارند و باعث فرورفتن پرچم اجنبی درون قفسه سینه صنعت
هستهای کشور شوند، بعد هم به ملت تبریک بگویند بابت این افتخار! همدلی با
پادشاه عربستان و همصدایی با هاآرتص؛ این بد است! اما این خوب است که وقتی
همشیره گفت؛ «کتاب خانم آباد را اگر خواندهای، بده من هم بخوانم» رفتم و
از «انقلاب» برایش یک نسخه خریدم. گفت: «چطور بود؟» گفتم: «خودم
نخواندهام!» این از بار سوم اما بار چهارم گیر افتادم! در کتابفروشی فلان،
چند تایی کتاب و خرت و پرت دیگر خریده بودم. کارت عابرم را که به متصدی
صندوق دادم، نمیدانم طرف عاشق بود، چه بود، دقیقا ۸۵۰۰ تومان، زیادی از
حسابم برداشت کرد! به او موضوع را گفتم و فهمیدم بنده خدا خیال کرده آن
نسخهای از «من زندهام» که روی میز کارش جا خوش کرده هم، در شمار خریدهای
من است! متصدی صندوق گفت: «اگر بخواهید من الان این ۸۵۰۰ تومان را به شما
برمیگردانم اما باور بفرمایید «من زندهام» خیلی کتاب خوبی است. توصیه
میکنم آن را حتما بخوانید!» ضمن تشکر فراوان از راهنمایی ایشان، درآمدم؛
«بیزحمت اگر پولم را برگردانید ممنون میشوم!» پول را گرفتم و از
کتابفروشی زدم بیرون و رفتم جلوی دکه مطبوعات که یک نسخه «وطن امروز» بخرم!
چند روزی بود روزنامه نرفته بودم! یاللعجب! صفحه یک وطن، عکس تمام قد خانم
معصومه آباد را کار کرده بود و مصاحبهای مطول با ایشان ذیل تیتر «دختران
خمینی». نگاهی به صفحه یک روزنامه انداختم، نگاهی به خودم... نگاهی به خانم
معصومه آباد، نگاهی به خودم... نگاهی به خدا، نگاهی به خودم... و هر چند
که واقعا رویم نمیشد، پوستکلفتی کردم و برگشتم کتابفروشی! فصلهای
«کودکی»، «نوجوانی» و «انقلاب» را یک روزه خواندم اما به فصل «جنگ و اسارت»
که رسیدم، باز سختم آمد! چند روزی بالکل کتاب را گذاشتم کنار! اما در همه
این مدت، از در و دیوار و دوست و آشنا و حتی رسانه ملی، آنچه دیده و شنیده
میشد، تشویق به مطالعه «من زندهام» بود! موضوع را با یکی از دوستان در
میان گذاشتم. رسما مسخرهام کرد و پیشنهاد داد؛ «از آخر کتاب، بخوان بیا
عقب، همین که به ایام اسارت رسیدی، دوباره کتاب رو بگذار کنار!» با آنکه از
نظر اهل عقل، مسخره بود لیکن برای من، پیشنهاد بدی به نظر نمیرسید. از
آخر «من زندهام» چند صفحهای ورق زدم تا به یک سرفصل برسم که الحمدلله
خیلی زود رسیدم. صفحه ۶۳۳ کتاب؛ «متن وصیتنامه برادر شهیدم احمد آباد».
شروع کردم به خواندن. به به! همینطور که داشتم با آن کلمات روحانی و جملات
بالایی صفا میکردم، ناگاه دیدم «شهید احمد آباد» دقیقا دارد برای این
روزهای ما، نه صرفا یک وصیتنامه، بلکه یک یادداشت روز خواندنی و هشداردهنده
مینویسد؛ «خدایا! شهادت را نصیبم گردان، زیرا که میدانی امثال ما از
مردن هراسی ندارند و پنداری چون شمع، ذوب میشویم اما از این میترسیم بعد
از ما ایمان را سر ببرند... و اگر هم نسوزیم، که روشنایی میرود و جای خود
را به شب میسپارد! چه باید کرد؟ هم بایستی امروز شهید شویم تا فردا بماند و
هم باید بمانیم که فردا شهید نشود. خدایا، بارالها! نکند وارثان خون
شهیدان در راهشان گام نزنند. خطابم بیشتر با دولتمردان ماست که نکند
شیطانهای کوچک با خون این فرزندان عزیز «خان» شوند و نکند زمین خونرنگ، به
تسخیر هواداران نیرنگ درآید و شهادت این عزیزان، پایگاه دنائت آنها شود و
درخت فداکاریشان را صاحبان ریاکاری بهره جویند و بالاخره ثمره جنگ
یارانمان به چنگ فرنگیمسلکان افتد و خونینکفنان در غربت بمیرند تا
خوشباوران غرب، کام گیرند.» من البته به جد امیدوارم «یادداشت روز شهید
احمد آباد» مخل مصوبات اینجا و آنجا تشخیص داده نشود که عاقبت، وصیتنامه
شهید هم برای خودش یک قفسه سینهای دارد! القصه! اعجاز کلام برادر، مرا
آنقدر آرام کرد تا روایت «جنگ و اسارت» را به راحتی از زبان خواهر بخوانم.
«من زندهام» را که تمام کردم، معمای «ما رایت الا جمیلا» برایم حل شد!
عقیله بنیهاشم چه معلم خوبی بود و چه معلم خوبی هست برای عقیلههای
بنیانقلاب. جوانمردی، هنوز هم باید در رکاب دختران مکتب زینب
سلاماللهعلیها درس آزادگی بیاموزد. اگر در اسارت هم میتوان «آزادانه» و
با آنکه زن بود «مردانه» با دشمن سخن گفت، وای بر کسانی که در اوج آزادی،
آزادگی را به اسارت کدخدایی میبرند که دیگر خیلی هم کدخدا نیست! بسی
مهمتر از آنکه تو اسیر باشی یا آزاد، این است که اساسا «آزاده» باشی!
«آزاده» اگر باشی، قادر خواهی بود سالیانی بعد از اسارت، نام کتابت را «من
زندهام» بگذاری. اما یک سوال؛ 20 سال دیگر آیا بعضیها هم روی این را
خواهند داشت که بر روایت این روزهایشان نام «من زندهام» را بگذارند؟! اگر
پای «برگه بد» را مرده هم میتواند امضا کند، پس دعوت ما به زنده بودن و
زنده ماندن است! والله در زندان مخوف الرشید، اسرای ما، چه زن، چه مرد، چه
«من زندهام» و چه «پایی که جا ماند» هنگام مذاکره با اجنبی، بیشتر اصول
دیپلماسی را رعایت میکردند. دیپلماسی، نه به یقه گرد است و نه به صورتهای
اتوکشیده بلکه باید بلد باشی حتی در اوج اسارت، میان آنچه به دشمنی میدهی
و آنچه از او میگیری «توازن» برقرار کنی! یکی دو روز گذشته، مانده بودم
در وقاحت طرفداران بعضیها، تا اینکه یادم آمد این جماعت، همان جماعت وقیحی
هستند که سال 88 در اوج وقاحت، بیهیچ سندی، نظام مظلوم ما را با وجود یک
انتخابات باشکوه 40 میلیونی، متهم به «تقلب» کردند! وقاحت، وقاحت میآورد
اما چه باک که شهامت هم شهامت میآورد! سیدناصر حسینیپور، زمان اسارت،
نوجوانتر از آن بود که ریشی به صورت داشته باشد لیکن وقتی مشاهده کرد
هزینه آزادی زودتر از موعدش، مصاحبه تلویزیونی بر ضد امام خمینی است، اسارت
را بر آزادی برتری داد تا آزادگی را بر اسیری برتری داده باشد! اگر خط
قرمز نتیجه هر مذاکرهای این است که دشمن لااقل کمتر بخندد، زنده باد مجروح
مازندرانی همبند «پایی که جا ماند». آقایان دیپلمات! الفبای دیپلماسی را
باید در کتب آزادگان ما فرابگیرید که آثار غربی، لاجرم آدمی را غربی
بارمیآورد! در «پایی که جا ماند» میخوانیم؛ «فرمانده عراقی که سعی داشت
امام را مسبب همه گرفتاریها و شکنجههای اسرا معرفی کند، با طعنه به مجروح
مازندرانی گفت: «حالا خمینی کجاست که بیاد کمکت کنه؟! اینجا خمینی میتونه
کمکت کنه یا رئیس القائد صدام؟!» مجروح ایرانی که رمق در بدن نداشت،
لبهای تشنهاش را بهم فشرد، نم دهانش را به زور قورت داد و در جواب
فرمانده عراقی گفت: جواب شما را با شعری از نهجالبلاغه مولایم آقا
امیرالمومنین علیهالسلام میدهم؛ «فان تسالینی کیف انت فاننی، صبور علی
ریب الزمان صلیب؛ یعز علی ان تری بیکآبه.. ، َفیَشمَتَ عاد او یُساء حبیب.
اگر از من بپرسی چگونهای بر سختی روزگار، میگویم بسیار شکیبا و توانا
هستم. دشوار است بر من که غم و اندوهی در من دیده شود تا دشمنی شاد و دوستی
اندوهگین شود». فردای آن روز، نزدیک غروب، جوهره صدای مجروح مازندرانی به
ته رسید و شهید شد. او تزکیه شده و تکامل یافته مکتب امام علی علیهالسلام و
پاسدار وفادار امام بود. وقتی در اوج اسارت میتوان «همدلی با دوست» را به
«همصدایی با دشمن» نفروخت، وقتی در اوج اسارت میتوان دشمن طرف گفتوگو را
پنچر کرد، وقتی در اوج اسارت میتوان پاسدار قفسه سینه کشور شد، وقتی در
اوج اسارت میتوان کد از نهجالبلاغه حضرت ابوتراب آورد و وقتی در اوج
اسارت میتوان بر مدار «ما رایت الا جمیلا» غم را ارزانی صورت یزیدیان کرد و
کوچکترین حرفی علیه دوست نزد، پس وای بر جماعتی که در هنگامه آزادی، به
جای آنکه شکرگزار خون شهدا باشند، به دشمن خبیث، جلاد و دروغگو القاب عجیب و
غریب نثار میکنند! من هر چند که میتوانم بر مدار غم و غصه و طعنه و
کنایه، از نتیجه مذاکرات کذا استقبال کنم و همین را که «فرنگیمسلکان و
خوشباوران غرب» کاری با سهمیه دانشگاه «علیرضا» و «آرمیتا» ندارند، مایه
بسی خوشبختی تلقی کنم اما بیشتر ترجیح میدهم «شکیبا و توانا» باشم و زخمی
اگر هست بر چهره دشمن اصل کاری یعنی آمریکا بنشانم. آمریکا مطمئن باشد که
در نهایت چه توافق بشود، چه نشود، شعار «مرگ بر آمریکا» از زبان ملت ایران
نخواهد افتاد. اصلا اگر از همه جنایتهای آمریکا علیه ملت ایران صرف نظر
کنیم، شیطنتهای همین 2 سال اخیر شیطان بزرگ در خلال مذاکرات کافی است تا
بانگ برآوریم «مرگ بر آمریکا». آمریکا در این 2 سال اخیر به خوبی نشان داد
هیچ کجا وحشیتر و دروغگوتر و جلادتر و شرورتر و ملونتر از میز مذاکره
نیست! واقعیت آن است که آمریکا در پای میز مذاکره بیش از پیش آن روی سگ هار
خود را نشان میدهد! خیال همگان تخت که در 2 سال گذشته، بغض ملت ایران
نسبت به آمریکا، نه تنها فروکش نکرده بلکه مضاعف هم شده است. ما در این 2
سال اخیر به خوبی ملتفت شدیم که چرا مردم دنیا در سردادن شعار «مرگ بر
آمریکا» با ملت ایران مسابقه گذاشتهاند. اگر آمریکا یعنی همین جلادان
روسیاهی که هنوز توافق نکرده - بنا به قول آقای ظریف- زیر حرف خود میزنند،
پس زنده باد «مرگ بر آمریکا». اگر آمریکا این همه ناراست و عهدشکن است که
دیپلماتهای ما میگویند، پس بیلبوردهای ضد آمریکایی این بار باید بنا به
رعایت دل دوستان مذاکرهکننده هر چه زودتر به سطح شهر برگردند. اگر آمریکا
این همه خبیث و پیمانشکن است که آقای ظریف میگوید، «پس به هر دستی نباید
داد دست»! تا دیپلماتهای عزیز ما بدانند که تنها نیستند، اسلحه دستم بود
اوبامای جلاد تحریم را میکشتم! روزی در همین حوالی، ولی امر مسلمین جهان
فرمودند؛ «چه توافق بشود، چه توافق نشود، اسرائیل ناامنتر از قبل خواهد
شد» و ملت تکبیر فرستاد. آن تکبیر ملت یعنی؛ چه توافق بشود، چه نشود،
آمریکا نزد ملت ایران، منفورتر از قبل جلوه خواهد کرد. باراک اوباما دیو
درازگوشی است که خیال میکند با یک مذاکره، یک بیانیه، یک تفاهم یا اصلا یک
توافق، باز هم آمریکا میتواند حکایت زمان پهلوی، ملت ایران را... و
دستاوردهای ملت نستوه ایران را از این کوچه به آن کوچه، به هر جا که دلش
خواست بکشاند! نخیر آقای اوباما! «هستهای» به دانش بومی این ملت بدل شده!
این علم، دیگر پول نیست که بتوانی آن را بلوکه کنی! این علم، در تمام
سلولهای «علیرضا» و «آرمیتا» رسوخ کرده، قابل توقیف و توقف نیست، فلذا چه
توافق بشود، چه توافق نشود، صنعت هستهای را هرگز نمیتوان از دست این ملت
خارج کرد! چیزهایی هست که مال این دولت یا آن دولت است، لیکن صنعت هستهای،
از آنجا که دسترنج ملت غیور ایران است، شاید روزگاری مغموم شود اما هیچ
روزی مختومه نخواهد شد. چه توافق بشود، چه توافق نشود، آمریکا با همان
جمهوری اسلامی طرف است که فرمانده سپاه قدسش «حاج قاسم سلیمانی» است و با
همان جمهوری اسلامی طرف است که مرید و رهرو رهبرش «سیدحسن نصرالله» است،
تمام! من راز عهدشکنی آمریکا را میدانم. در میدان اصل کاری یعنی منطقه غرب
آسیا، مکرر در مکرر در حال سیلی خوردن از حاجقاسم و سیدحسن است؛ روزی در
عراق سیلی میخورد، روزی در سوریه، روزی در یمن، روزی در بحرین، روزی در
غزه... روزی از حزبالله، روزی از انصارالله... آن هم از ژنرال نگونبختش
پترائوس که هیچ معلوم نیست کجای منطقه است؟! آمریکا فقط یک میز مذاکره را
دارد! از همه باد و بروت کدخدا، فقط همین یک میز مانده! دور این میز هم،
فقط به دروغ و دغل و خلف وعده زنده است! و دقیقا از همین روست که وقتی در
کف خیابانهای شام، از بشار اسد کم میآورد، همان را که روزی میخواست سر
به تنش نباشد، دعوت میکند به دور میز مذاکره! آمریکا میخواهد کمبودهای
خود در کف خیابانهای منطقه را با حقه بازی در میز مذاکره جبران کند! به
این میز، آمریکا احتیاج دارد. اگر آمریکا به جای جنگ مردانه، با عهدشکنی
زیر میز مذاکره میزند، «پس به هر دستی نباید داد دست»! آمریکا دنبال بازی
برد- برد نیست؛ دنبال انتقام گرفتن از شکستهای زنجیرهای خود در جبهه
مقاومت است! با عهدشکن، توافق خوب هم کنی، به هیچ عهدی وفادار نمیماند،
وای به حال توافق بد! جمهوری اسلامی اما محتاج میز مذاکره نیست و مرد و
مردانه در همان زمین جنگ، یعنی محل کار حاجقاسم سلیمانی -بخوانید محل فرار
ژنرال پترائوس!- به آمریکا سیلی میزند! و سیلی را باید مردانه زد تا
بچسبد! همه راز محبوبیت سردار سلیمانی در عمق نفرت ملت ما و ملل منطقه از
آمریکا ریشه دارد! چه توافق بشود، چه توافق نشود، اوباما این را خوب
میداند که هر که ضد آمریکاییتر باشد، محبوبتر است! آقای اوباما! در همان
سرزمینی که ژنرال پترائوس جفتپا از آن فرار کرد، ما یک «پا» یک «رد پا»
یک «شهید زنده» و یک «اربعین 20 میلیونی» جا گذاشتهایم! اینکه مردم عراق،
قاسم سلیمانی را از اعماق وجود دوست دارند، با هیچ توافقی مخدوش نمیشود!
آقای اوباما! میز مذاکره محل کار دیپلماتهاست اما محل کار سردار سپاه قدس،
اگر امروز کربلاست، فردا میشود قدس شریف! حالا میخواهد توافق بشود،
میخواهد توافق نشود! آقای اوباما! تو تنها رئیسجمهور آمریکا بودی که موفق
شدی حتی به فرنگیمسلکان هم عهدشکنی کاخ سفید را ثابت کنی! اگر «تغییر»
شعار انتخاباتی تو بود، ملت ما هیچ تجدید نظری در شعار «مرگ بر آمریکا»
نخواهد کرد! جناب جلاد تحریم! به عجوزهای میمانی که دیگر حتی نمیشود
بزکت کرد! غربزدگان که در این 2 سال اخیر آمده بودند تا به بهانه حمایت از
دیپلماتهای ایرانی، تو را بزک کنند، اینک ضد آمریکاییتر از ما، دیگر به
کدخدا، کدخدا نمیگویند، بلکه میگویند «نامرد پیمانشکن»! متهمت میکنند
حتی به دروغ! به وارونهخوانی «بیانیه مطبوعاتی»! آقای اوباما! چه توافق
بشود، چه توافق نشود، در این آبادی، هنوز «شهید» است که دارد «یادداشت روز»
مینویسد! پس برای ملت ما «بیانیه مطبوعاتی» وصیتنامه «شهید احمد آباد»
است! ژورنالیسم میگوید همین جا مطلب را ببندم اما «شنبه هجدهم تیر 1367/
بغداد/ زندان الرشید/ از میان 5 مجروحی که از زندان شماره یک الرشید
آوردهاند، وضعیت یکیشان وخیم است. سینه و سرش آسیب دیده، مثل احمد سعیدی.
لهجه مازندرانی دارد. به نظر میآید 45 سالی داشته باشد. از بچههای لشکر
25 کربلاست. محاسن زردرنگ و بورش مرا یاد برادرم سیدقدرتالله میاندازد.
شلوار کرهای دارد. بعثیها پیراهن فرم پاسداریاش را پاره کردهاند.
نگهبان زندان با گازانبر مقداری از محاسنش را کنده است. با وجود مجروحیتش
هر بعثی که از راه میرسد به شکلی به او طعنه میزند و سعی در تحقیرش دارد.
صباح دستش را دور سرش میچرخاند و با اشاره به او میگفت؛ «عمامهات کو؟!»
بعضی از دژبانها فکر میکردند او «روحانی» است. خود من هم همین تصور را
داشتم. آدم ساکت، متین و کم حرفی است اما وقتی حرف میزند، بعثیها را تا
استخوان میسوزاند. پاسدار است و حاضر نیست تحت هیچ شرایطی پاسدار بودنش را
به خاطر مصلحت کتمان کند. معاون زندان که ستوان یکم بود، به او گفت: «انت
حرس الخمینی؟» در جوابش گفت: «بله من پاسدار خمینیام!» از او پرسید؛
«روحانی هستی؟» مجروح ایرانی جواب داد؛ «نه، پاسدارم!» ستوان که حرفهایش
را فاضل ترجمه میکرد، گفت: «هنوز هم با این وضعیتی که داری به خمینی
پایبندی؟» در جواب ستوان گفت: اسارت، ایمان و عقیده را عوض نمیکند، ایمان و
عقیده را محکم میکند!»
ژورنالیسم باز میگوید همین جا مطلب را با این شهید «تکامل یافته مکتب
امام علی علیهالسلام» ببند اما چه کنم که هنوز جا ماندهام در «پایی که جا
ماند»؟!... «حمید که از زمستان سال 1364 خاطرات تلخی داشت، از عملیات
والفجر 8 میپرسد. جعفر به ستوان حمید عراقی که دلش میخواست از آن سوی
خاکریزها و آنچه آن شب در آبهای اروند گذشته بود بداند، گفت: «سیدی! وقتی
قاسم سلیمانی فرمانده لشکر 41 ثارالله، غواصان بسیجی رو تو اون سرما، کنار
آب اروند جمع میکنه، بهشون میگه؛ «این آب مهریه فاطمه زهرا
سلاماللهعلیهاست. خدا رو به حق مهریه حضرت فاطمه قسم بدید که امشب از این
آب بگذرید و دل امام رو شاد کنید». سیدی! حالا میخوای حضرت فاطمه کمکمون
نکنه؟!»
***
بیهیچ طعنه و کنایهای، دیپلماتهای عزیز کشورمان را تشویق میکنم به
مطالعه «پایی که جا ماند». این کتاب، آنجا به درد آدمی میخورد که به
مذاکره با دشمن نشسته است تا میان دادهها و ستاندهها «توازن» برقرار
کند... تا بفهمد چرا یک دختر اسیر ایرانی میتواند بر کتاب خود نام مقدس
«من زندهام» بگذارد! و اما جناب اوباما! چه توافق بشود، چه توافق نشود، ما
باز هم زانو زدن تو در برابر حاجقاسم سلیمانی و سیدحسن نصرالله را
خواهیم دید! این خط، این نشان که هیچ توافقی نمیتواند بخت پترائوس
نگونبخت را در منطقه باز کند! وقتی با بغض آمیخته به احترام از فرمانده
سپاه قدس ما سخن میگویی، همچین کیف میکنم که! کدخدا بیکدخدا... ولی فقیه
ما اصلا تو را آدم حساب نمیکند بخواهد به نامههایت جواب بدهد! تو برو
دعوایت را با کنگره حل کن! دوره گاوچرانی گذشته! ندید میگویم که «تغییر»
شعار رئیسجمهور بعدی آمریکا هم هست، از بس با دروغهایت گند زدهای به
حیثیت کاخ سفید! پرزیدنت روسیاه! مافوق پترائوس! خوب میدانم که از دل
مذاکره با ایران، دنبال راهی بودی برای علاج محبوبیت فروکاستهات اما از بس
که ضد و نقیض حرف میزنی، حتی صدای ظریف ما را هم درآوردهای! آقای
اوباما! خوب گوش کن که این سخن انقلاب اسلامی است با تو، چه توافق بشود، چه
نشود؛ «من زندهام»! و این سخن «مرگ بر آمریکا»ست با تو، چه توافق بشود،
چه نشود؛ «من زندهام»! پس به کوری چشم تو، به کوری چشم کاخ سفید، اتاق
بیضی، کنگره، سیا و پنتاگون، به کوری چشم آن دخترکی که میایستد آنجا، خیال
میکند ما هم مثل خودش نوگل بهاریم، به کوری چشم حرامزادههای اسرائیلی،
به کوری چشم جانکری منفور، به کوری چشم وندی شرمن وقیح و بیادب، این
عجوزه مذاکرات، به کوری چشم تروریستهای دستپرورده شیطان بزرگ که هنوز
«خورشید» نزده، توسط سردار سراسر ستاره سپاه «ماه» حسابی ادب شدهاند و به
کوری چشم ژورنالیستهای غربی که لوگوی خود را با رنگ قلاده
«ابوبکرالآمریکایی» ست میکنند، «یادداشت روز شهید احمد آباد» را با این
شعار، نه تمام، بلکه تازه آغاز میکنم؛ «مرگ بر آمریکا».