همسر شهید مدافع حرم درگفتو گوی با کیهان: شهید کجباف گفت: پیکرم بازنمیگردد منتظر نباشید
وقتی به محل مصاحبه- منزل شهید- رسیدیم، صدای سخنرانی زینبگونهای ما را از حیاط به درون خانه کشاند، ناخودآگاه در طنین کلام باصلابت همسر شهید به جمع بغضآلود حاضرین پیوستیم.
فاطمه زورمندهمسر شهید:« مگر نه اینکه اسلام بر حرمت جنازه تاکید
دارد، پس این اعمال شنیعی که داعش انجام میدهد چه نشانی از اسلام دارد؟
شهید قبل از رفتنش تاکید کرده بود که شاید پیکرم بازنگردد و به دستتان
نرسد، اما بدانید این اتفاق به سود مردم ایران است، دیشب با خودم فکر
میکردم امروز 11 روز است که این اتفاق افتاده، داعش ابتدا با انتخاب نام
«دوله الاسلامیه فی عراق و شام» قصد داشت چهرهای موجه از خودش بسازد و
متاسفانه بسیاری از عوام نیز باورشان کردند، کمکهای نقدی و غیرنقدی به
آنها گسیل داشتند.
دخترم خیلی از بابت رفتارهای مذبوحانه داعش با پیکر
پدرش متالم بود. به او گفتم مادر، داعش با این کار کوس رسوایی خود را خواهد
نواخت. در کدام آیه و حدیث در اسلام مجوز چنین رفتارهایی با پیکر یک کشته،
نه شهید داده شده است؟ هر چند روح و جان ما آزرده میشود اما ایمان داریم
که این حرکات وحشیانه زمینهساز نابودی و رسوایی آنان در دنیا و برای
فریبخوردگان آنان خواهد بود، و این اهانتها نه تنها از ارزشهای شهید
نمیکاهد بلکه بر مقام و جایگاه او میافزاید و روزی فرا میرسد که عکس
پدرت در جهان منتشر خواهد شد. عزت دست خداوند است و انشاءالله که پیکر این
شهید، چهره واقعی آنها را نمایان خواهد کرد و به زودی مردم تمام کشورها از
آنان بیزاری خواهند جست و پیروزی از آن ماست. خداوند را شاکریم بابت صبری
که عطا فرموده است. اگر نداده بود که همان روز اول از این مصیبت عظمی جان
داده بودیم. برای دیگر رزمندگان اسلام و حفظ حریم ناموس خدا دعا کنید، زیرا
حرم حضرت زینب در خطر است که اگر خدای ناکرده دستشان به حرم برسد چه
جنایتها که انجام نخواهند داد، بهترین جوانان ما آنجا در حال پیکارند.
ما
برای اسلام شهیدان بسیاری دادهایم ولی به یاد ندارم شهیدی تا این حد در
رسانههای جهان مطرح شده باشد. این را به خاطر این میدانم که او همیشه
درپی مخفی کردن خود و اعمالش بود و هیچگاه نمیخواست کسی از کارهایش مطلع
شود و از ریا بیزار بود و چون نخواست در زمان حیاتش شناخته شود این گونه
بعد از شهادتش نامش همهگیر شد.
امیدوارم همه آنها که قصد تخریب اماکن متبرکه مسلمین را دارند به آرزوهایشان نرسند.»
بیدرنگ
سخنان رهبر معظم انقلاب به ذهن متبادر میشد که فرمودند: «اینکه در کربلا،
خون بر شمشیر پیروز شد، عامل این پیروزی حضرت زینب بود و الا خون در کربلا
تمام شد؛ آنچه که موجب شد این شکست نظامی ظاهری، تبدیل به پیروزی قطعی
شود؛ منش زینب کبری بود.»
صحبتهایشان که تمام شد، گونهها اشکبار بود
زیرا حاضرین که از خانوادههای شهدا بودند روزگاری نه چندان دور این بار را
بر دوش کشیده بودند. منتظر ماندیم تا مهمانان پس از همدردی با صاحبخانه
منزل شهید را ترک کنند تا با خانم «شاهزاده احمدیزاده» همسر شهید «سرتیپ
دوم هادی کجباف» به گفتوگویی رو در رو و عمیق در باب همسر شهیدش بپردازیم.
در ابتدا شمهای از زندگینامه شهید کجباف را برای آشنایی مخاطبین بیان بفرمایید.
ایشان
متولد تیر1340 در شهرستان شوشتر بود و دوران تحصیلات خود تا دیپلم را نیز
در همین شهرستان گذراند. تیر سال 59 برای خدمت سربازی اعزام شد. بعد از
اینکه دو ماه آموزشی را در آبادان پشت سر گذاشت به سوسنگرد اعزام شد. در
زمان محاصره سوسنگرد آنجا بود و با بالا گرفتن درگیریها به همراه یکی از
دوستانش با لباس عربی از طریق رودخانه و کانالهای اطراف شهر از مهلکه خارج
میشوند و پیاده خود را به اهواز میرسانند. مدتی بعد مجددا اعزام
میشوند.
تا چه سالی جبهه بودند؟
تا تیر 60 که در جبهه بستان مجروح
شد. ظاهرا با دو نفر دیگر پشت خاکریز بودند. یکی از آنها عینک بر چشم
داشت. آقا هادی به او میگوید عینکت را در بیاور؛ انعکاس نور باعث میشود
شناسایی شویم. همین طور هم میشود و به سمت آنها شلیک میکنند. آن دو نفر
شهید و آقای کجباف به شدت مجروح میشود. یک ترکش به شکم، یک ترکش به بازو و
یک ترکش به لگن و یکی به ساق پا و یک ترکش به اندازه انگشت اشاره هم به
کمر اصابت میکند که نوک آن به نخاعش نزدیک میشود. درآوردنش هم بسیار
دشوار بود، زیرا احتمال فلج شدن و قطع نخاع میرفت. به همین خاطر این ترکش
تا پایان عمر در بدنش به یادگار ماند.
روند مداوای ایشان در منزل شما چقدر طول کشید؟
تقریبا
دو ماه منزل ما بود، با این اوضاع و احوالی که داشت با مینیبوس نماز جمعه
و بهشت زهرا میبردیمش. عاشق شهدا بود. تا همین روزهای آخر هم به فکر
برگزاری یادواره برای شهدا و مراسم و زیارت شهدا بود. ما بیش از 500 جلد
کتاب در باره شهدا در منزل داریم. خلاصه مقداری که حالش بهتر شد برادر
بزرگش که شوهر خواهر من بود آمد دنبالش و او را به شوشتر برد. البته تهران
که بود به من گفت دوست دارم مثل شما در آموزش و پرورش مشغول به کار شوم اگر
میشود پرس و جویی کنید، ببینید امکانش هست. من هم رفتم امور تربیتی
شهریار صحبت کردم و آنها هم موافقت کردند. ذهن خیلی فعالی داشت و باهوش و
حافظهاش قوی بود. در آزمون گزینش کتبی قبول شد و به مرحله مصاحبه رسید و
آنجا هم قبول شد چون آن زمان اوایل انقلاب بود و زمان پاکسازی نیروهایی بود
که افکار شاهنشاهی داشتند و امور تربیتی هم جایگاه خاصی داشت و مربی
پرورشی از مدیر هم بالاتر بود زیرا میرفت تا تفکر طاغوتی حاکم بر فرهنگ
مدارس را تغییر بدهد و پایهگذار این طرح شهید رجایی بود. یکی از مدارس
شهریار را به عنوان محل خدمت هادی انتخاب کردند اما چون هنوز کارت پایان
خدمتش را ارائه نکرده بود، شروع به کارش منوط به ارائه کارت پایان خدمت شد
به همین خاطر گفت میروم شوشتر هم سری به خانواده بزنم و هم کارتم را
بگیرم. آذر سال 60 بود که رفت شوشتر. دو، سه روز گذشت و خبری از او نشد، یک
هفته، ده روز گذشت باز هم خبری نشد. لاجرم تماس گرفتم منزلشان در شوشتر
مادرش گفت هادی خانه نیست. فردا دوباره تماس گرفتم و با او صحبت کردم و
گفتم من واسطه کار شما شدم و به آنها قول دادم شما رفتید و خبری نشد. هادی
گفت راستش میخواستم بیایم ولی خوزستان درگیر جنگ است و باید بروم جبهه.
گفتم شما با آن وضعیت؟ گفت فعلا میروم بخش فرهنگی سپاه تا بهتر بشوم.
شما تا چه مقطعی ساکن تهران بودید؟
تا
بهمن 60 که پدرم فوت کرد، دیگر نمیتوانستیم تهران بمانیم و برگشتیم
اهواز. سراغش را که گرفتم دیدم یک نمایشگاه بزرگ برای شهدا برپا کرده،
هنوز هم پایش میلنگید. سال 60 و 61 تعداد شهدا زیاد بود به طوری که بسیاری
از بچههای گردان مالک اشتر شوشتر به فیض شهادت نائل شدند، اکثرا دوستان و
همشهریان بودند. هادی بیشتر درگیرمباحث و برنامههای بزرگداشت شهدا و
رسیدگی به مجروحین و دیدار با خانوادههای شهدا و جانبازان بود. تا سال 61
با سپاه به صورت افتخاری همکاری فرهنگی داشت. اردیبهشت 61 برای ورود به
سپاه درخواست رسمی داد. من نیز پس از بازگشت به اهواز در دو مدرسه تدریس
عربی داشتم. چون در تهران دورهاش را گذرانده بودم.
مقدمات ازدواج شما چگونه شکل گرفت؟
شهریور
ماه سال 61 بود خواهر ایشان که زن برادر من بود موضوع خواستگاری را مطرح
کرد، چون واقعا همفکر و همعقیده بودیم موافق بودم. ولی خانوادهام گفتند
این جانباز است و بدنش معلول است تو چطور میخواهی با او ازدواج کنی؟
مخصوصا ترکشی که درون کمرش بود خیلی خطرناک بود و هر آن احتمال داشت که فلج
شود. برخی دیگر هم از این بایت که پس از ازدواج باید بروم شوشتر زندگی کنم
نگران بودند، زیرا با شناختی که از روحیات من داشتند فکر میکردند زندگی
در شهرستان برایم سخت خواهد بود. شوهرخواهرم که هر دوی ما را میشناخت
میگفت تو نمیتوانی با این موضوع کنار بیایی مخصوصا که در تهران تحصیل و
کار کردهای، اما من به او علاقهمند شده بودم و علیرغم مخالفت خانواده
اعلام کردم افتخار میکنم که با یک جانباز ازدواج کنم. اگر در جبهه حضور
ندارم دینم را این گونه به اسلام ادا کنم و به خاطر هادی حاضر بودم هر شهری
بروم.
درخواست ازدواج از طرف آقای کجباف به خانواده منتقل
شده بود؟
بله،
خانوادهاش فکر نمیکردند که من قبول کنم. چون در آن مقطع بین فرهنگ
شهرهای مختلف تفاوت وجود داشت و من هم شاغل بودم. خلاصه خواستگاری جمع و
جوری برگزار شد و مهریهام را هم سفر به خانه خدا تعیین کردند. با اینکه
خانوادهام مخالف بودند و میگفتند پول و طلا باید باشد اما من زیر بار
نرفتم. آقا هادی تازه وارد سپاه شده بود. هنوز حقوق نگرفته بود و برادرانش
به او کمک میکردند به همین خاطر برای خرید بلهبرون چون میدانستم پولی
ندارد یک انگشتر خیلی ظریف و دو تا النگوی سبک و یک روسری و پیراهن خریدم.
خوشبختانه به خاطر وضعیت معیشتی مناسبی که در خانواده داشتم از همه لحاظ
تامین بودم و نیازی از این بابت احساس نمیکردم و دنبال تجملات هم نبودم.
هادی نیت کرده بود برای عقد لباس سبز سپاه را بر تن کند. همه با او شوخی
میکردند که این چه تیپیه و لباس دامادیت کو؟ مراسم عقد بسیار ساده برگزار
شد و حتی آرایشگاه هم نرفتم و با یک لباس ساده که لباس عروس جاریام بود،
در منزل برای عقد مهیا شدم. خطبه عقد ما را نیز علامه شیخ محمدتقی
شوشتری(ره) جاری کرد.
خانه ما اهواز و خانه آقا هادی شوشتر بود. به همین خاطر معمولا پنجشنبه و جمعهها به منزل ما میآمد.
از ویژگیهای اخلاقی ایشان بگویید.
کمرو
و کمحرف بود. بسیار سنجیده سخن میگفت. شوخی بیمورد نمیکرد. وقار و
صلابتی که داشت باعث میشد همه در حضور او به خود اجازه ندهند کار سبک و
سخیفی انجام دهند.
مراسم ازدواجتان چه وقت و چگونه برگزارشد؟
دو بار
مراسم عروسیمان به دلیل فوت دو تن از اقوام عقب افتاد. تا اینکه اسفند سال
61 عملیات شد و هادی بارش را بست و رفت جبهه. فرودین 62 وقتی از جبهه
برگشت یک جشن ساده را ترتیب دادیم و به خانه هادی رفتم؛ حقوقش آن موقع دو
هزار و 500 تومان بود. به رسم قدیمیترها مادرم کلی ظرف و ظروف برایم
جمعآوری کرده بود، هادی گفت: من کت و شلوار نمیپوشم ولی مادرم برایش تهیه
کرد چون پدرم تازه فوت کرده بود مادرم خیلی دستش باز نبود؛ اما در حد توان
و حتی بیشتر تامین کرد. آقا هادی هم یک پنکه دستی و موکت نمدی تهیه کرد و
یکی از اتاقهای منزل پدرش را سفیدکاری کردند و زندگیمان را آنجا شروع
کردیم. مثل الان نبود که حتما فلان قالی و فلان یخچال و ... باشد. زمان جنگ
بود. برادرم که شوهرخواهر آقا هادی بود وقتی اتاقمان را دید که خیلی خالی
است ناراحت شد و یک دست سرویس خواب از اهواز برایمان خرید و اتاقمان را
پرکرد. سه سال از ازدواجمان گذشته بود ولی ما کولر گازی نداشتیم، اوایل
یخچال هم نداشتیم و از وسایل مادر شوهرم استفاده میکردیم. اما زندگی با سه
برادر شوهر آن هم برای من که معتقد به حجاب کامل و چادر و روسری بودم در
گرمای طاقت فرسای خوزستان بسیار سخت بود. پانزده روز بعد از عروسی به جبهه
برگشت. و من با آن همه فعالیت اجتماعی در شهری دیگر دور از همسر بسیار تنها
شده بودم، مدتی که گذشت به او گفتم: مگر قول نداده بودی مرا به تعاون سپاه
ببری؟ هادی گفت: کار واسه چیته! و به طرق مختلف رد میکرد تا اینکه 12
بهمن 1362 خداوند فاطمه را به ما عطا کرد. فاطمه به لحاظ قوای بدنی بسیار
ضعیف بود. زیرا در دوران بارداری هم دور از خانوادهام بود و هم همسرم حضور
نداشت که نیازهای تغذیهای و روحی من را تامین نماید. زایمان بسیار سختی
داشتم و دوماه زمینگیر شدم.
عکس العمل آقای کجباف از دیدن فرزند اولش چه بود؟
فاطمه
یک ماهه بود که هادی آمد، آن هم به خاطر اینکه دچار موج گرفتگی شده بود.
حالت روحی و روانیش بسیار آشفته بود و لذت پدر بودن و نوزادی فاطمه را درک
نکرد. به خاطر موج انفجار به شدت عصبی شده بود. ایشان 9 بار در جنگ مجروح
شد ولی بدتر از همه موج گرفتگی بود که دو بار برایش اتفاق افتاد. دیگر به
من و فرزندش ابراز احساسات نمیکرد و این برایم بسیار زجر آور بود، با کلی
قرص و دارو بهبود پیدا کرد ولی بازهم دنبال برگشتن به جبهه بود و دستبردار
نبود. 18 بهمن 63 سجاد هم به دنیا آمد و دو بچه در یک اتاق کوچک و با آن
شرایطی که توضیح دادم و کار در منزل را هم اضافه کنید. اما با این وجود 10
درصد فکر خودم و بچهها بودم 90 درصد فکر هادی، خیلی دوستش داشتم و طاقت
دوریش را نداشتم و زجر میکشیدم و چشم انتظار خبر سلامتیش بودم. بعضی
وقتها با خودم میگفتم نکند این علاقه شرک باشد.
هر 10-12 روز که یکی
از بچههای جبهه بر میگشت یک کاغذ کوچک مینوشت و به آنها میداد که رویش
نوشته بود «سلام، حالم خوب است، سلام برسان، هادی کجباف». همان کاغذ را
میبوسیدم و میگذاشتم روی چشمانم و با همین تکه کاغذ زندگی میکردم. (و
اینجاست که گویی تمام خاطرات برایش زنده میشود و سیل اشک امانش نمیدهد،
لیلای قصه ما امروز طعم فراق همیشگی مجنونش را میچشد ...) در همه دورانی
که بچهها شب نمیخوابیدند. مریض میشدند. تب میکردند. دندان در
میآوردند، دست تنها بودم. فاطمه تقریبا بدون پدر بزرگ شد، اما با این
وجود بسیار پدرش را دوست دارد، هادی وقتی به منزل میآمد به خاطر موج
گرفتگی و شهادت همرزمانش همیشه غمگین بود و من به جای انتظار محبت باید او
را رو به راه میکردم و به او روحیه میدادم و دیگر مجالی برای طرح شکایت و
گزارش احوالی که بر ما میگذشت نبود به همین خاطر او از اوضاع خانه بیخبر
میماند. نه در این سالها بازار رفتیم، نه پارک، نه مسافرت.
درطی این سالها هیچ تغییری در وضعیت معیشتی شما رخ نداد؟
سجاد
شش ماهه بود که محمد را باردار شدم، چرا یک جابجایی صورت گرفت یکی از
برادر شوهرهایم منزل خرید و از خانه پدرشوهرم رفت و ما در نیم پلاکی مجزا
که در آن سوی حیاط بود ساکن شدیم و کولری خریدیم و شرایط اندکی بهبود یافت.
باورتان نمیشود گاهی اوقات که خسته میشدم فاطمه را دریک دست و سجاد را
در دست دیگر ساک بردوش و چادر به دندان با وجود بارداری به منزل خواهرم
میرفتم، هشت ماهه باردار بودم که هادی یک سر آمد منزل، گفتم: اگر اجازه
بدهید برای وضع حمل بروم اهواز پیش خانوادهام و ایشان هم موافقت کردند.
فروردین 65 محمد به دنیا آمد و تا چهار روز بعد از زایمان هیچ کس خبری از
ما نداشت. تا اینکه مادر شوهرم آمد اهواز. گفت: «قدم نو رسیده و قدم باباش
مبارک!» این را که گفت مادرم با تعجب پرسید: «برای هادی اتفاقی افتاده؟»
گفت: «خدا رحم کرد، ترکش به سرش خورده الان هم بیمارستان است» داشتم از حال
میرفتم فقط پرسیدم زنده است.
کجا مجروح شده بودند؟
ظاهرا عملیاتی
انجام میدهند و 50-60 نفر از بچههای ما را عراقیها اسیر میکنند و
میبرند جلو و بعد هادی را اسیر میکنند. این روایتی است که از زبان دیگران
نقل میکنم و از زبان خودش نشنیدم. وقتی عراقیها دارند او را میبرند
گودالی جلویشان پدیدار میشود. ایشان هم با سرعت نارنجکی را از کمر یکی از
عراقیها باز میکند و ضامنش را کشیده و خودش را درون گودال میاندازد و
عراقیها کشته میشوند. ولی خودش دچار موج گرفتگی میشود و پرده گوشش پاره
میشود. با این وجود اسلحه و خشابها را بر میدارد و میرود به سمت
بچههایی که اسیر کردهاند پشت خاکریز کمین میکند و نگهبان اسرا را میکشد
و رزمندهها را آزاد میکند و آنها متوجه میشوند که از گوشش خون میآید
واعزامش میکنند تهران و رزمندههایی که بر میگردند به شوشتر ماجرا را
تعریف میکنند و این اتفاق دقیقا روزی رخ میدهد که محمد به دنیا آمد، از
راه بینی مغزش را عمل میکنند و وقتی حالش بهتر میشود با خانوادهاش تماس
میگیرد که به خانوادهام در اهواز سرکشی کنید.
دیدار پدر و محمد کی میسر شد؟
وقتی
محمد 45 روزش بود هادی برگشت. البته در فاصله عمل دومی که داشت از دکترش
اجازه گرفته بود. به اندازه یک ساعت ما را دید و دوباره رفت تهران برای عمل
تا دو سه هفته بعد که ما را برد شوشتر، دیگر اجازه نداشت به جبهه برگردد.
زیرا مغزش تحت عمل قرار گرفته بود. در شوشتر در کارهای شهری سپاه مشغول
شد.در همان سال یک تکه زمین به پاسدارها فروختند و ما هم خریدیم و هادی
مشغول ساختن خانه شد و با کارگرها کار میکرد. بهش میگفتم آفتاب داغ
خوزستان برایت مضر است اما او کار خودش را میکرد. حتی بعد از کارگرها هم
میرفت ادامه کارها را انجام میداد. سال 65 جنگ به اوج خودش رسیده بود.
ساختن خانه را نیمه تمام گذاشت و رفت جبهه. دوست بزرگواری دارد به نام
«حسین ارجمند» که ایشان ادامه کار را انجام داد و بر کارها نظارت کرد.
تابستان 66 بود که خانه تکمیل شد و ما را به آنجا منتقل کرد و مجدد رفت
جبهه. به خاطر هزینههای خانه و حقوق پایین و قسط کولر و یخچال و قالی از
لحاظ مالی خیلی شرایط بدی داشتیم. محمد شش ماهه بود که آقا هادی مجددا به
جبهه رفته و در منطقه حلبچه شیمیایی شد، اخیرا که مجروح شد و از ریهاش
نمونهبرداری کردند جواب پاتولوژی گفت هنوز آثار شیمیایی در بدنش وجود دارد
و زخمهایی خود به خود در صورتش پدیدار میشد، یک بار هم تیر به قوزک پایش
اصابت کرد و مجروح شد. گاهی اوقات هم به ما نمیگفت و این اوضاع تا پایان
جنگ ادامه داشت...
ادامه دارد